تاپیک‌های تعاملی

آخرین صفحه‌ی کتاب «رویایی از بهار»!

حدود یک سال قبل در وبلاگ وینترفل، اولین تاپیک تعاملی رو نوشتم که اتفاقاً بسیار مورد توجه و استقبال قرارگرفت و مشارکت بسیار خوبی در این ایده جالب از طرف خوانندگان انجام شد. خب از اون روز خیلی گذشته و قطعاً بیشتر شماها اون موقع خواننده وبلاگ من نبودید. پس جالب دیدم که بهترین پاسخ‌هایی رو که به اون تاپیک داده شد رو در اینجا بیارم تا هم کاربران جدید از خوندن اون لذت ببرند و هم کاربران قدیمی تجدید خاطره‌ای کنند. ضمن اینکه همه دوستان جدید هم می‌تونن تو این کار مشارکت کنند.

ایده اصلی این تاپیک خیلی ساده است. اگر شما به جای مارتین بودید، صفحه آخر کتاب هفتم رو چطور می‌نوشتید؟ خب در ادامه تعدادی از پاسخ‌های خوندنی دوستان عزیزم رو در یک سال پیش باهم مرور می‌کنیم و از شما هم دعوت می‌کنم که صفحات آخر خودتون رو به این لیست اضافه کنید تا در نهایت یه فایل pdf از همه این نوشته‌ها بسازیم. قطعاً می‌دونید که قوانین اسپویل چطوریه. پس اگر نوشته شما قراره حاوی اسپویلی باشه (مبنای اسپویل کتابه و نه سریال) حتماً اون رو در اسپویلر قراربدید.

[su_divider top=”no”]

فرید

هفت کشتی روی آب های دریای غروب به پیش می رفتند و اژدهایان در جلوی همه آنها مسیر را روشن می کردند. دنریس رویش را برگرداند تا برای آخرین بار وستروس را که در تاریکی و سرما فرو می رفت را نگاه کند. خانه ای که سال ها برای رسیدن به آن تلاش کرده بود. جورا جلو آمد و گفت: «ملکه من، حالا ما باید کجا بریم؟»
جواب واقعی این بود که او نمی دانست اما رو به جمعیت داخل کشتی کرد و گفت: «ما به سرزمینی می رویم که در آن خبری از زمستان نباشد.» ریکان استارک که در جلوی همه ایستاده بود چند قدم جلو آمد. به خاطر حرکت کشتی و شمشیر بلند برادرناتنی اش که به پشتش بسته بود تعادل نداشت: «این رو هیچ وقت فراموش نکنید بانوی من. زمستان در راهه»

[su_divider top=”no”]

نریمان

اولی از قول یکی از شخصیت‌های کتاب ۵، که نمی‌گم کیه تا اسپویل نشه:

در سرشت بشر فراموشی تنیده شده، و چه موهبتی است. ببین چگونه مادری به گریه بچه‌اش مشغول است، دیگری مشغول دعوا و یکی مشغول آهنگری؛ انگار نه انگار که انسان‌ها تا لبه نیستی رفته و برگشته‌اند. و من مشغول راه رفتن میان همین مردمم. بدون این‌که مرا بشناسند. همان گونه که قرن‌هاست نشناخته‌اند.
و براستی بدون این موهبت، آیا مثل ما زیر فشار قرن‌ها تجربه و خاطره، به انتها نمی‌رسیدند؟

اما همین انسان فراموش‌کار به وقت نیاز به یاد می‌آورد و نماینده‌ نیروهایی می‌شود که از افسانه‌های بیرون می‌آیند، با ناجی تقلبی دیوانه، با مرد شریف سوگندشکن، با … . اما برترین آن‌ها همان است که در پی کمترین خواسته، با متواضعانه‌ترین تقاضا به ناچار وارد این نبرد شد و نشان داد معصومیت چنان نیرویی است از هر سدی می‌گذرد و بر هر دشمنی فائق می‌آید. هرچند گم‌نام‌ترین باقی بماند.

این بار انسان‌ها با کمکی به مراتب کمتر پیروز شدند. مرتبه بعد چه؟ بعد از نیستی ما. آیا انسان راه پیروزی را به خاطر خواهد سپرد؟

نمی‌دانم. اما امیدوارم به وقت نیاز به خاطر بیاورد، چرا که زمستان دوباره خواهد آمد.

Winter will come, AGAIN!

این رو از قول Great Other می‌خوام بنویسم:

نشسته بر سریر خود خنده‌ای کرد. زندگان این دنیا وقت تازه‌ای برای خود خریدند. اما چه سود که در انتها باز همه سر تعظیم فرو می‌اورند. به مرگ، با هر نامی که می‌پرستند.

زمستان دیگری خواهد آمد و بعدی…

چرا که سلطه سرما و تاریکی قطعیست.

[su_divider top=”no”]

behnam-f

صدای ناله اش تمام محیط قصر را پر کرده بود. استاد اعظم گفت برایش کاری نمیتوان کرد بهترین راه این است که به زندگیش پایان دهیم. برن گفت با اینکه برایم سخت است ولی خودش هم همین احساس را دارد ولی چه کسی میتواند این خبر را به دنریس بدهد فکر نکنم بتواند بعد ان همه سختی که کشیده این رو هم تحمل کند
برن به هودو گفت که اون رو به بالای سرش ببره هودو از ترس دیدن خون و دیدن اون اول راضی به این کار نشد ولی وقتی قاطعیت رو در چشمان برن دید قبول کرد.

برن بالای سرش رفت سرش را نوازش کرد اشک در چشمانش جمع شده بود ولی به عنوان پادشاه شمال نمی خواست در جلوی همه گریه کند بعد مرگ تمام عزیزانش گریه نکرده بود حتی وقتی ریکان جلوی چشمانش کشته شد گریه نکرده بود.ولی این چیز دیگری بود انگار خودش نیز با مرگ او میمرد انگار اخرین قسمت روحش نیز داشت بدنش را ترک میکرد ولی چاره ای نبود باید قوی میبود همان طور که پدرش گفته بود.
به استاد گفت تمامش کنید ولی جوری که اصلا درد نکشه من خودم به دنریس اطلاع میدم.
دنریس رو داخل حیلط قصر در حالی که لباس دوتراکی ها را بر تن داشت و در کنار همخون هایش ایستاده بود پیدا کرد.

دنریس به چشمان برن نگاه کرد و انگار از قبل همه چیز را میدانست.

برن گفت ملکه من وقتشه و با هم به بام قصر برگشتند.

استاد اعظم یه شیشه از مایع سفیدی در دست داشت که در نور غروب می درخشید
استاد گفت با یک قطره از این معجون ۱۰ مرد را میتوان از پا در اورد بدون اینکه دردی را احساس کنند
استاد خواست به جلو برود که دنریس اجازه نداد گفت خودم باید تمامش کنم شیشه را از دست استاد گرفت و تمام محتویلتش را درو ظرف اب خالی کرد

استاد گفت بانوی من یا قطره کافی…

دنریس با نگاهی اورا خاموش کرد. ظرف را بلند کرد و به بالای سرش رفت. تمام تنش خیس عرق شده بود نمیدانست توان این کار را دارد یا نه ترس تمام وجودش رو گرفته بود. ترس از تنهایی بعد مرگ کال تنها شده بود تنها دلخوشی او همان ۳ فرزندش بودند. آن دوتا را اوایل جنگ از دست داده بود فقط دروگوی قدرتمند و دوست داشتنیش برایش با قی متنده بود اگر او را هم از دست میداد تنها میشد تنهای تنها
شروع به نوازشش کرد ازدهایش با تاله ای کم توان جوابش را داد اخرین فرزندش ,اخرین امیدش, با مرگ اون دنیا برایش جای سختی می شد.

برن به پشت سرش رفت بازویش را گرفت در گوشش گفت شما دیگر تنها نیستید من و تمام مردم این سرزمین با شما هستیم.

تماس دست برن انگار قدرتی دوباره به او داده بود ظرف آب را جلوی دهان دروگو گرفت اژدها انگار از قبل خود را اماده کرده بود یک نفس تمام اب را سر کشید.

برای لحظه ای انگار زمان ایستاده بود درون چشمان دروگو خیره شده بود میتوانست در ان چشمان اتشین اینده را ببیند اینده خود و تمام مردمش را. بعد لحظه ای اتش چشمان فرزندش به خاموشی گرایید و اخرین اژدها نیز این سرزمین را ترک کرد. برن این بار نتوانست جلوی خودش را بگیرد قطرات اشک ناخواسته از چشمانش جاری شده بود خاطرات اولین باری که به عنوان اژدها سوار, سوار دروگو شده بود از ذهنش میگذشت تمام جنگ هایی که با هم به میدان رفته بودند را درون ذهنش مرور میکرد. حتی زمانی که برن سقوط کرد و درو گو برای نجاتش تا اخرین توان جنگیده بود زمانی را به یاد اورد که اژدهای زخمیش خودش را سپر کرده بود تا او زخمی نشود.
و اگر جان زود تر نرسیده بود او نیز به سرنوشت اژدهاییش دچار شده بود ولی حالا او اینجا بود سالم و زنده بالای سر ناجی خود که دیگر چشمانش مثل همیشه نمی درخشید.

با خاموش شدن برق زندگی از چشمان اژدها تمام زنگ های شهر به صدا در امدند دنریس از روی بام قصر به پشت سرش و کوچه های شهر نگاه انداخت به خاطره فاصه زیاد تا خیابان اطراف اول متوجه نشد ولی بعد که دقیق نگاه کرد دید تمام شهر زانو زده بودند و به احترام فرزند او و ناجیان خود سر تعظیم فرود اورده بودند.
دنریس رو به برن گفت بعد مرگ اخرین فرزندم دیگر جادویی باقی نمی ماند از این پس عقل و عدالت بر این سرزمین حکومت خواهد کرد.

[su_divider top=”no”]

بدون نام

آخرین سال زمستان بود و هوا داشت کم کم رو به گرمی میرفت ، برف ها دیگر شروع به آب شدن کرده بودند و درختان شکوفه می دادند .بنظر می رسید دیگر چیزی به شروع فصل بهار باقی نمانده است. برن سوار بر اسب داشت در جلوی گروه حرکت می کرد ، در مجموع بیست سوار میشدند و داشتند به سمت دژی قدیمی حرکت می کردند که کمی جلوتر بر روی تپه ای بلند در نزدیکی جنگل گرگ ها قرار داشت.

همان طور که به قلعه نزدیک می شدند شک برن درباره کاری که قرار بود بکند بیشتر می شد او واقعا نمیدانست چه باید بکند با حسرت بیاد آورد روزی را که برای اولین بار عدالت پادشاه را تماشا کرده بود روزی را که برای اولین بار مرگ انسانی را دیده بود و روزی را که دایرولف ها را پیدا کردند…. صدای باز شدن دروازه او را به حال برگرداند و و توجه اش را به اطرافش جلب کرد .برن صدای محافظان قلعه را که فریاد سر می دادند : استارک!‏ استارک!‏ را میشنید بعد توجه اش به زندانی جلب شد که به او نگاه میکرد ، زندانی مرد بلند قدی با موهای بلند طلایی رنگ و ریش پرپشت ژولیده ای بود که بنظر می آمد یک سال است روی حمام را به خود ندیده است .زندانی وقتی دید برن به او خیره شده نگاهش را از او برگرفت ،برن ناگهان جمله ای را که پدرش آنروز تابستانی که به اینجا آمده بودند به او گفته بود را بیاد آورد. برن لبخندی زد حالا دیگر می دانست چکار باید بکند

[su_divider top=”no”]

kei1

حریفش از فرط خستگی روی پاهایش بند نبود، آنقدر که همیشه تصورش را کرده بود مشتاق پایان دادن به زندگی استنیس نبود.

آخرین تصویری که از ییگریت به یاد داشت از نظرش گذشت، تائید را در چشمانش دید. به سمت استنیس رفت و با یک ضربه ی شمشیرِ حرامزاده اش کار را تمام کرد. مدتی طول کشید تا لشکریان استنیس از مرگش با خبر شوند ولی سرانجام همگی تسلیم شدند، گویا استنیس آخرین شخصی بود که پادشاهی یک حرامزاده بر نمی تابید یا حداقل آخرینی که شهامت اظهارش را داشت.

اکنون پادشاهی متفاوت با باقی پادشاهان ظهور کرده بود، آری، یک حرامزاده.

شاید قبل از او نیز پادشاهانی در کوچه ها و نزد عوام حرامزاده خوانده می شدند ولی اکنون او از اعلان این موضوع ابایی نداشت. شاید برخی او را وارث ریگار می نامیدند ولی او خودش را یک حرامزاده می دانست.
پس از او پسرش، برادرش یا هر کسی که بنا به قانون قدیم جانشینش بود سلطنت نخواهد کرد، در دوران او همانطور که ییگریت می خواست کسی از یک پیرمرد چون پدرش لرد بوده دستور نمی گرفت.
اکنون زمان حکومت مردمان آزاد فرا رسیده بود.

[su_divider top=”no”]

Raven

تقریبا داشت دیوار را میدید. ایستاد و در آرامش خورشید در حال طلوع را نگاه کرد و به گرمای آنطرف دیوار فکر کرد بعد چشمانش را بست اما ناگهان درد عظیمی در پشتش احساس کرد آنچنان شدید که نفسش بند آمد و پاهایش سست شد. آرامش رفته بود و وحشت و سرما داشت او را میبلعید.به سختی چرخید و چشمانش را گشود این راب بود پادشاهی که همه چیز را از دست داده بود و افتخار واعتماد مردم را نیز جان داشت از او میگرفت.او با چشمانی عاری از احساس جان را که داشت زمین میخورد نگاه کرد ونزدیک شد جان میخواست چیزی بگوید اما گلویش به سختی بریده شد و کم کم تاریکی و نیستی اورا دربر گرفت…

[su_divider top=”no”]

نارملا

همه چیز از حمله ی نخستین انسانها به وستروس اغاز شد و اندک مردم به جا مانده از ساکنان قدیمی وستروس از جنوب به شمال حرکت کرده و در انتها در شمالی ترین سرزمین ساکن شدند و رفته رفته جادوهای خود را بهبود بخشیدند و انجا بود که شیپور زمستان ساخته شد تا بتواند موجوداتی مانند غول ها را رام و مجبور به اطاعت کند .لشکری از غول ها امید نابودی نخستین انسانها را میداد ولی در انتها بی نتیجه ماند

پس رهبرانشان به فکر خلق موجوداتی نامیرا و با هوش و ابتکار عمل افتادند و برای این کار از جادوی سیاه و باقیمانده ی مردمشان استفاده کردند

پس از سالها و با تلفات فراوان موفق شدند تنها راه نابودی ارتش ساخته شده اتش بود که ان هم چاره ای ساده داشت جادویی باستانی که باعث سرما میشد

از ان هنگام بود که فصل ها نظم خود را از دست دادند ، زمین های شمالی تبدیل به سرزمین همیشه زمستان گشت و زمستان هایی طولانی با اغاز شب طولانی شروع شد و ادر ها پا به وستروس گذاشتند

حمله در ابتدا موفقیت امیز بود ولی در نهایت به شکست انجامید و اخرین بازماندگان رهبران مردم پیشین نابود شدند

سالها گذشت تا زمانیکه ادر ها باز گشتند و وستروس سالها درگیر قحطی ،ویرانی و جنگ شد

سر انجام با پایان زمستان بعد از هزاران سال فصول نظم طبیعی خود را بازیافتند و ادر ها و دیوار به افسانه ها پیوستند.

[su_divider top=”no”]

راب Stark

شب بود همه چیز در قلعه سرخ آرام بنظر میرسید. دنریس تارگین بروی صندلی آهنی نشسته بود و اطرافیانش را می نگرید برن استارک،تریون لنیستر،جان اسنو،استاد اعظم،سر داوس،تیان گریجوی،کتلین استارک و پرنس دورن همه منتظر بودند تا دنریس سخن بگوید ولی او به گذشته فکر میکرد.

به زادگاهش دروگون که برای نابودی یکی از مدعیان نابود شد. به سر جورا که به خاطر عشق به جان به او خیانت کرد.

به ایری که برای اطاعت از او در آتش خشم اژدهاهایش سوخت.به شمال که برای نابودی آدرها نابود شد.به سرزمین رز ها که

در آولین نبرد او چند صد انسان سوختند.

ملکه ی من؛تریون بود. که بعنوان دست خدمت می کرد:نظر شما در مورد این نامه چیه؟آیا باید ارتش را آماده نبرد کنیم؟

جان ادامه داد :این طور که از نامه شان پیداست برای صلح نیامده اند. دنریس فکر کرد مگر صلح هم وجود داره؟!

برن از سر داوس پرسید:خزانه تحمل جنگ دیگری را دارد؛مرد پیر جواب داد:شاید تا یک ماه بتوانیم آذوقه را فراهم کنیم ولی بعد گرسنگی خواهد آمد.پرنس دورن اجازه صحبت خواست:ملکه ی من.دنریس با دست اجازه داد.زادگاه من در جنگ بزرگ کمترین خسارات را دید اگر تا چند ماه دیگر صبر کنیم از محصولاتی که امسال کاشت شده اند میتوانیم استفاده کنیم.

کتلین استارک جوابی که در ذهن دنی بود را بیان کرد:ما تا چند ماه دیگر وقت نداریم. هم همه بالا گرفت و بالاخره برن پیشنهادی را که همه از گفتن آن امتناع می ورزیدند را داد: اژدهاها را آزاد کنید این تنها راه باقی مانده است.

اولین کسی که مخالفت کرد مادرش بود چون اتفاقی که برای ایری و خواهرش اتفاق افتاده را دیده بود که چگونه خواهرش و

تمام سربازانش در آتش سوختند:نه اژدها نه، آنها به جز ویرانی چیز دیگری به بار نمی آورند.من هم با شما موافقم بانوی من جان بود که حرف زد برن نگاه معنا داری به او انداخت.

استارک ها تنها افرادی بودند که اجازه داشتند در مورد اژدهاهای او نظر دهند.

دنریس بلند شد همه به او نگاه کردند:پس از ماه ها جنگ آرامش بر وستروس حاکم شده بودولی با این نامه شوم. ما مجبوریم دوباره به جنگ برویم تا با نیزها،سپرها،شمشیرها و اژدهاهایمان دوباره آرامش را به وسترمس باز گردانیم.

آن نامه شوم این بود: «به نام خدای ما. از پادشاه سوتوروس به مردم وستروس یا تسلیم شوید یا بمیرید.»

لینک کوتاه مطلب : https://winterfell.ir/?p=3228

درباره نویسنده

م.م.استارک

مدیر و مؤسس سایت و سرپرست گروه ترجمه

۱۲۱ دیدگاه

  • علی:
    خیلی جالب بودن حیف که من اون زمان نبودم!

    علی جان هیچ دیر نشده. شما هم الان می‌تونی صفحه پایانی خودت رو بنویسی و تو همین بخش کامنت‌ها بذاری. بعد از مدتی نوشته شما به مطلب اضافه میشه

      نقل قول

  • عجب پایانای جالبی بودن فکم نزدیک بود بیفته!
    خیلی سخته که بخوای فقط صفحه آخرو بنویسی حالا اگه کلن میشد سرنوشت همه خاندانا و افراد مختلفو نوشت راحت تر بود!
    من خودم معمولا ترجیح میدم به جای اینکه خودمو جای یکی از شخصیت های هر داستانی بذارم به جاش یه شخصیت که وجود نداره خلق کنم و در کنار بقیه شخصیتا باشم! lol
    حالا چون خیلی دوستون دارم براتون اسپویل میکنم که آخر داستان من خودم پادشاه میشم! :mrgreen:

      نقل قول

  • همشون خلاقانه بودن اما مشخصه ی بارزشون میدونید چی بود؟
    خیلی معلوم بود ایرانیا داستانو تموم کردن اصلا حس همذات پنداری بهمون دست داد چقد زیاااااااد
    :D :D :D

      نقل قول

  • زنگ ها باز به صدا درآمدند،دوباره و دوباره…
    یک بار برای مرگ جافری،یک بار برای پدرش و آخرین بار برای دست پادشاه میس تایرل که از بلندترین برج قلعه سرخ به پایین پرتاب شده بود؛اما این بار متفاوت بود دنریس توفان زاد از خاندان تارگرین ملکه ی آندال ها و روینار و نخستین انسان ها، لرد هفت پادشاهی،کالیسی دریای بزرگ علف،شکننده ی غل و زنجیرها،ملکه ی میرین،پرنسس دراگون استون و ملکه هفت پادشاهی وستروس بر اثر تب درگذشته بود!
    سانسا با خود فکر کرد”از اون چیزی که به نظر میومد آسون تر بود!”
    آن ساحر لعنتی نگفته بود چه قدر برای کشتن لازم است پس سانسا ریسک نکرده بود و کل محتوا ظرف شیشه ای کوچک را در بشقاب سوپ خالی کرد.اگر همه چیز خوب پیش میرفت آن اگان لعنتی از خر شیطان پیاده میشد و خود را پادشاه اعلام میکرد و پرچم بلک فایرها را برمی افراشت به هر حال همسر ملکه تنها وارث وی میباشد؛در حال حاضر آهن زادگان به رهبری ویکتاریون،شمالی های روس بولتون و طبعا استورم لندز با رهبری گندری براتیون از او اعلام پشتیبانی می کردند و در خفا نیروهای خود را آماده کرده بودند تا هم از دریا و هم از خشکی مخالفان را در هم بکوبند!
    دروگون درحال پوسیدن در اعماق خلیج بلک واتر بود،ویسریون که همچون ویسریس جمجمه اش ذوب شد و تنها ریگال بود که با آن سوار احمق و شرافتمندش جان استارک بی چون و چرا اطاعت میکرد و همان هم برای نازک نارنجی های ریچ و شیرهای بی یال و کوپال غرب کافی بود!
    اگر آریا الان زنده بود حتما میخندید!وی جانش را فدا کرد تا دنریس را از بین برده و جان آخرین بازماندگان خاندانش را از دست بی چهره ها نجات دهد ولی قبل از انجام هرکار مفیدی کشته شد و حال سانسا آخرین بانوی استارکی کار ناتمام وی را به اتمام رساند.یک کلبه کوچک در یک جای دور و یک توله دایرولف برای بزرگ کردن همه آن چیزی بود که وی درخواست کرد تا این کار را انجام دهد!ناخودآگاه لبخندی بر روی لبانش نشست…
    کشتی بسیار نزدیک بود،این بار نه دانتوس دلقکی در کار بود و نه انگشت کوچیکه ای در کشتی منتظر وی بود!خودش و خودش در آن لباس های سیاه و با آن موهای کم پشت فقط یک آیینه کم بود تا ذوق و شوق وی تکمیل شود!
    پیش به سوی آزادی این بار با صدای بلند فریاد زد!
    به استنیس فکر کرد؛این که چگونه قبل از رسیدن به تخت آهنی و درست به فاصله یک روز از بارانداز پادشاه لشکرش و خودش درهم کوبیده شد!به جان اسنو که سوار بر اژدهایش به همراه معشوقه اش دنریس و با یاری آن جن کذایی که روزگاری قصد داشت تخت سانسا را با وی شریک شود چگونه آدر ها را به عقب رانده و دیوار را دوباره بنا کردند و تیریون رهبری دیوار را برعهده گرفت تا به گفته خودش از همه چیز جنوب در امان باشد!به آرامگاه سرسی و جیمی لنیستر،به تیان گریجوی رهبر پسران دوم،به خون ریخته شده برن و ریکان،به لایت برینگر و آیس،به وینترفل،به مارجری در دورن و خیلی چیزهای دیگر…
    “زمستان در راه است ولی من آن را با شما شریک نخواهم شد”خنده سانسا از ته دل بود!
    پایان

      نقل قول

  • روس بولتون: پیش به سوی آزادی این بار با صدای بلند فریاد زد!
    به استنیس فکر کرد؛این

    خیلی عالی بود، قشنگ همه چیز رو تو همین یه صفحه جا کردی. با جمله پایانی هم خیلی کیف کردم.
    فقط مجبور شدم یکی دو بخش رو در اسپویلر قراربدم محض احتیاط!

      نقل قول

  • آقا اگر قرار باشه برن با دنریس باشه ، به قدرت رسیدن سنسا که بهتره .

    من چندتا چیز رو مطمئنم :
    ۱:‌ دنریس پایان خوبی نخواهد داشت
    ۲:‌جان پایان خوبی نخواهد داشت .
    ۳:‌ برن دیگه به جمع مردم عادی برخواهد گشت .
    ۴:‌ آریا خانه به دوشی را ادامه خواهد داد
    ۵:‌وقتی این دیوانگی تمام شود ، مملکت باید تحت حکومت کسی باشد که به دور از جادو است .
    پس در نتیجه شانس سنسا و ریکان برای رسیدن به حوکت بالا خواهد رفت

      نقل قول

  • magenta:
    آقا اگر قرار باشه برن با دنریس باشه ، به قدرت رسیدن سنسا که بهتره .

    موضوع اینجا این نیست که چقدر این پایان‌ها محتمل یا منطقیه، بحث اینجا سر خلاقیت و ابتکار در نوشتن پایانیه که ممکنه صرفاً دلخواه شما باشه. پس لازم نیست در اینگونه موارد بحث کنیم که موضوع اصلی به انحراف میره. ممنون

      نقل قول

  • خیلی پایان های قشنگی نوشتن بچه ها !
    البته بعضیهاش فیلم هندیه ولی در کل قشنگن !
    حالا که قرار بر نوشتنه منم شانسمو امتحان میکنم :

    مرد جوان همچنان بیرون اتاق منتظر بود
    از چهره اش میشد استرس و ترس توام با خوشحالیش رو خواند .
    دلش میخواست زودتر از اتفاقات درون اتاق سر در بیاورد ولی چاره ای جز صبر کردن نداشت .
    داشت با خودش در مورد سرنوشت عجیبش فکر میکرد روزی به عنوان پسر والی شمال بود روزی دیگر با چشمان خودش سوختن خانه اش را تماشا کرد و حالا اینجا در روستایی دور افتاده و بی نشان به عنوان یه فرد بی نشان منتظر بود .
    بالاخره صدایی که منتظرش بود را شنید .
    صدا صدای گریه یک کودک بود که از درون اتاق می آمد .
    با خود گفت ” بالاخره … ” لحظه ای بسیار خوشحال شد اما بعد به این فکر کرد که چه قصه هایی دارد که برای فرزندش بگوید به جز قصه ی خون و آتش و سیاهی و تباهی و سرما . چه افسانه هایی را باید برایش بخواند مگر افسانه های موجوداتی که بدون اندکی درنگ خون انسان ها را میریختند و انسان هایی که در ریختن خون هم نوعشان بر آن هیولاها پیشی گرفته بودند .
    چشمانش سیاهی رفت به دیوار تکیه داد و فکر میکرد که ناگهان در اتاق باز شد . قابله روستا کودکی سرخ را که درون پارچه ای پیچیده بود به دست او داد . وقتی نگاهش کرد از خود بیخود شد . نه فقط به خاطر اینکه فرزندش را در آغوش کشیده بود بلکه چون پس از مدت زیادی دیدن مرگ اولین بار بود که زندگی را میدید .
    با نگاه به چهره کودک گویی چیزی در درونش بیدار شد . فهمید که امیدش را که مدتها بود از دست داده بود دوباره بدست آورده .
    تصمیمش را گرفت . به کودکش داستان ملکه ها و پادشاهان و لشگریانشان و اژدهایانشان را نخواهد گفت . داستان جنگ و خونریزی ها و سیاهی ها را نخواهد گفت . هر چه بود گذشته بود .
    به فرزندش خواهد گفت که دنیایی بزرگ آن بیرون منتظر است که ساخته شود . که دوباره ساخته شود
    با او خواهد گفت مشکلات بسیار است و راه ناهموار اما راهیست که باید پیموده شود .
    به او امید خواهد داد همانگونه که او با تولدش به او امید بخشید .
    و به او یاد خواهد داد که فقط یک رویا داشته باشد .
    رویایی از بهار
    پایان

    پ.ن : مال خودم فیلم هندی تر از همه شد !

      نقل قول

  • بچه ها نظرتون راجع به چیزی که من نوشتم چیه ؟
    خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم

      نقل قول

  • آخر کتاب رو نمیدونم اما آخرین جمله تیریون اینه:Wherever whores go.

      نقل قول

  • صفحه اخر معمولا اینقدر اطلاعات نداره اما من فکر میکنم در اینجا صفحه اخر میتونه نمادی از چگونگی تمام کردن داستان باشه و باید از دیدگاه خودم سرنوشت شخصیت ها را به تصویر بکشم.

    جان اخرین نگاهش را نثار خانه ی پدریش کرد. خانه ای که می دانست دیگر نخواهد دید. نفسی عمیق کشید، به مانند گذشته با دستش موهای اریا را پریشان کرد و گفت خوب خواهر کوچولو اماده ای؟
    اریا نگاهی کرد و گفت: میخوام یک بار دیگه برن رو ببینم.
    جان فکر کرد: برن اژدها سالار، برن ازادی بخش، حالا در مقبره ای سنگی در کنار پدرانش ارامش یافته. در اینکه مجبور به رفتن بودند شکی نداشت اما قلبش سنگین بود. سنگین از وداع.
    میرین انتظارشان را می کشید. شهر تنها سایه ای بود از انچه در گذشته بود. جنون دنریس و دروگون کمتر بنایی را سالم گذاشته بود و جان به یاد اورد…. جنون به وستروس کشیده شد، ریچ، دورن، ریوران، های گاردن همگی در اتش سوختند، چه بسیار جان ها که گرفته نشدند و در نهایت برادرش برن و ویسیریون و ریگال، همه قربانی جنون دروگون شدند. دروگون و اخرین دیوانه ی نسل تارگرین.
    اما حالا جان تابستان را دوباره می دید، بدون شک تابستانی این چنین زمستانی دیگر در پیش داشت اما جان با خود فکر کرد ، همیشه قهرمانی خواهد امدو تابستان باز هم می درخشد.

    تامن سرانجام ثابت کرده بود می تواند پادشاهی عادل شود، با سرکوب نهایی کسترلی راک و تهدید جادوگر قرمز پوش او لیاقت خود را نشان داد. اما وستروس هرگز مانند سابق نخواهد شد. جان اندیشید، نه با وجود پادشاه شمال…. نه ریکان و شمال دوباره شمال را احیا خواهند کرد چرا که شب تاریک و است و پر از وحشت.
    ناگهان جاخورد که چقدر افکار ان شیطان در او نیز اثر گذاشته اما فکر کرد که حقیقت است و ادرها باز خواهند امد و چه می شود اگر این بار شمال اماده نباشد؟ نه ریکان از نسل شمال است و شمال سرو و مهارنشدنی.

    اما بهایی وجود داشت و جان نیز می دانست. او و اریا بیش از ان در تاریکی فرو رفته بودند که بخشیده شوند. بیش از ان که بتوانند بمانند. و خدا می دانست که اریا به او نیاز دارد. دخترک اکنون بی احساس می کشت و خشمش بمانند شمال سهمگین بود. نه جان فکر کرد باید بروند و زندگی جدید جستجو کنند. میرین انتظار انها را می کشید و در پشت سرش ۳ هزار پناهجوی دیگر نیز بودند. مرمان ازادی که مغرورتر از ان بودند که زانو بزنند و در جستجوی شهری ازاد بودند….. جان فکر کرد این را به ایگرییت بدهکار است.

    زمستان دیگر در راه است.

      نقل قول

  • نمدیونم نظر بقیه چیه اما همونطور که گفتم دوست داشتم حتما نظر خودمو در مورد سرنوشت شخصیت ها بدم ، هرچند زیادی خوشحاله و عمرا این مارتین با این سق سیاهش نمیذاره کسی درست حسابی زنده بمونه. سناریوی منم شد فیلم فارسی نه؟ :D

    انقدر به جان علاقه دارم هر پایانی بدون جان برام بی معنیه.

      نقل قول

  • واقعا کارتون قشنگه. هر عرفان و هم شوالیه وینترفل. هرکس یه جورایی داره خود رونیش رو در داستانش به تصویر میکشه. اونچه رو که در آینه نغمه میبینه. نمیدونم دیگران چه حسی نسبت به این نوشته ها دارن، اما من در هرکدوم لذتی بی بدیل می بینم. بازم ادامه بدید

      نقل قول

  • م.م.استا ک:
    واقعا کارتون قشنگه. هر عرفان و هم شوالیه وینترفل. هرکس یه جورایی داره خود رونیش رو در داستانش به تصویر میکشه. اونچه رو که در آینه نغمه میبینه. نمیدونم دیگران چه حسی نسبت به این نوشته ها دارن، اما من در هرکدوم لذتی بی بدیل می بینم. بازم ادامه بدید

    تشکر !
    دوستانی که به متن من دیسلایک دادن دوست دارم نظرشون رو بدونم
    ممنون

      نقل قول

  • م.م.استارک: خیلی عالی بود، قشنگ همه چیز رو تو همین یه صفحه جا کردی. با جمله پایانی هم خیلی کیف کردم.
    فقط مجبور شدم یکی دو بخش رو در اسپویلر قراربدم محض احتیاط!

    خواهش میکنم جناب استارک!

      نقل قول

  • روس بولتون: زنگ ها باز به صدا درآمدند،دوباره و دوباره…

    خداییش اسما رو ریختی تو کوزه بعد واسه هر کار شانسی یه اسمو در آوردی!!؟ :mrgreen:

      نقل قول

  • عرفان:
    بچه ها نظرتون راجع به چیزی که من نوشتم چیه ؟
    خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم

    اصن به استاندارد پایانای خوب مارتین نزدیک نیست حتی!! :mrgreen:

    پایان اولی(ترکیب جالبی شد!!! :mrgreen: ) که استارک از وبلاگ گذاشته رو ببینی چیزی شبیه استاندارد مارتینو میبینی! اون موقع اولش بعضیا(از جمله خود استارک) فک میکردن شاید پایان لو رفته ست!!

      نقل قول

  • مرم زیادی در بیرون سپت جمع شده بودند پس از جنگ بزرگ این اولین باری بود که همه چیز خوب بود
    درون سپت عروس و داماد در حال گقتن قسم هایشان بودند باریستان با خود فکر کرد با این ازدواج وارد دوران جدیدی میشیم اگان گفت و حالا با این بوسه عشق خود را اعلام می کنم حالا دیگه ساسنا استارک به سانسا تارگرین تبدیل شد و دو قدرت وستروس با هم متحد شدند باریستان به این فکر کرد که چقدر خسته است وقتی اجساد سوخته ی دوتراکی هارو دید به دیوانگی دنریس اگاه شد ودر نهایت این دیوانگی باعث مرگ او شد اریا استارک با کشتن او و درگون خدمت بزگی به وستروس کرد جیمی لنیستر کسی که به پادشاه خود خیانت کرده بود جان اگان را نجات داد اما خوش مرد وحالا او را به جای قاتل پادشاه حافظ پادشاه می گفتند سرسی لنیستر ان زن دیوانه توسط ملکه ی زیبا مرد اما ان ملکه مارجری نبود بلکه ان ملکه سانسا بود ان دختر بیچاره زیر دست انگشت کوچیکه آموزش دیده بود در روز ازدواجش با شاهین جوان او را کشت و به شمال گریخت در میان مهمانان پرنس اریانه مارتل هم بود کسی که خاندانش از اگان برای رسیدت به قدرت حمایت کرده بود پرنس دوران مارتل هم توسط یورن گریجوی کشته شده بود وحالا یورن در سیاه چال می پوسید و ویکتاریانو لرد جزایر بود کسی که به طمع دنریس امده بود اما با دیدن دیوانگی او با اگان متحد شد تیان و اشا هم توسط استنیس گردن زده شدند و خود استنیس هم در مقابله با ارد ها مرد. جان اسنو یا جان استارک یا جان تارگرین حلا هرچه، پس خیانت افرادش به او توسط ملیساندرا زنده شد و رهبری مبارزه با ادرها در دست گرفت وحالا لرد وینترفل بود تا بردار ناتنی اش ریکان به سن قانو نی برسد. هرچند هاولند ریدر قبل از مرگش گفت که او فرزند ریگار است اما او خود را همواره حرامزاده ی ند استارک می داند
    برن استار ک هم هرگز سرنوشتش معلوم نشد بعد از تبرد با ادرها او یافت نشد. اما به دستور اگان مجسمه ی او در مرکز شهر ساخته شد
    بولتون ها هم توسط لرد های شمال گردن زده شدند. فری ها هم توسط بلک فیش که پس از فرارش از ریوران رهبری مردم را بر علیه فری ها در دست گرفت قتل عام شدند و دقلو ها هم در اتش سوختند
    در غرب تامن به عنوان لرد صخره انتخاب شد. تیریون هم پس از مرگ جان کانینگتون به عنوان دست پادشاه انتخاب شد
    ماجری هم با شاهین ارن ها ازدواج کرد سموئل تارلی هم به عنوان فرمانده ی نگهبانان شب انتخاب شد و تغیرات زیادی را انجام داد
    واریس و الریو توسط مردان بی چهره کشته شدند.
    و کاهنان تمام مذاهب مردم را برای جنگ با ادرها دعوت کردند و سرانجام اردها شکست خوردند
    و سیتادل دچار تحول اساسی شد.
    ناگهان باریستان احساس درد شدیدی کرد. توان ایستادن نداشت شاه و ملکه در حال احوال پرسی با مهمانان بودند شاه به سوی او میامد که باریستان افتاد نمی توانست نفس بکشد و احساس کرد که ازاد شده است
    اری او مرده بود.

      نقل قول

  • امیر:
    اگه خوب نبود خودتون به بخشید

    به شدت هپی اندینگ بود ولی به غیر از اون نه. راستی م.م استارک فکر میکنم یه بخش متن رو باید توی اسپویلر قرار بدی. احتمالا متوجه بشی کجا رو میگم.

      نقل قول

  • کار همه قشنگ بود وای یعنی اگه اخر کار جان و اریا به هم برسن که خیلی خوب میشه(و البته فیلم هندی!!)کار راب Stark رو خیلی دوست داشتم البته اگه کتلین و یکی دیگه نمرده بودن!

      نقل قول

  • م.م.استارک: یعنی یه اسپویل‌نامه نوشتی در حد تیم‌ملی! مجبور شدم اینطوری وصله پینه کنمش

    بعضی تکه هارو جا انداختی :mrgreen: :mrgreen:

      نقل قول

  • م.م.استارک: یعنی یه اسپویل‌نامه نوشتی در حد تیم‌ملی! مجبور شدم اینطوری وصله پینه کنمش

    بعضی تکه هارو جا انداختی :mrgreen:

      نقل قول

  • با این چیزایی که امیر نوشته به شدت موافقم ، مخصوصا”‌ قسمت سنسا :D
    یادمون نره که از ابتدا هم قرار بود او همسر پادشاه باشد ،‌
    به نظر می رسه باید این متن رو ترجمه کنیم بفرستیم برای مارتین بلکه دلش به رحم بیاد !

      نقل قول

  • امیدوارم آخرین صفحه کتاب هفت اینو نوشته باشه

    ادامه در کتاب هشتم :mrgreen:

      نقل قول

  • Coldhands:
    امیدوارم آخرین صفحه کتاب هفت اینو نوشته باشه

    ادامه در کتاب هشتم :mrgreen:

    اصلا بعید نیست چون خود مارتین هم حرفایی راجب به کتاب هشتم گفته…..شایعه‌ای که هر روز داره قوت میگیره

      نقل قول

  • کارلرد استارک و بچه ها مارو وسوسه کردتا ماهم دست به قلم ببریم.ولی لازمه که توضیح بدم که این تقریبا اولین کار خیلی جدی من در زمینه نثره بیشتر شعر میگم پس از دوستان میخوام که با لایک ودیس لایک نظرشون رو اعلام کنند به خصوص که با تلاش لرد وینترفل دوباره دردسترسه.

    این هم پایان من

    ولرد برندون استارک از فراز سریر سنگی وینترفل باخود زمزمه کردکه: بله سرانجام همه چیز پایان یافت،نبردها، اتحادها، انتقام ها،شاهان –با لبخندی پنهان اندیشید–البته جز یکی.
    صدای قدم های فردی اورا به خود آورد
    – بله جوجن کاری داشتی
    – سرورم استاد جدید از سیتادل رسیده ومنتظر شرفیابی ست
    وپادشاه جدید شمال برای لحظه ای کوتاه به یاد استاد لوین بیچاره افتاد امابه سرعت خودراز خاطرات گذشته جداکرد
    -بسیار خوب راهنماییش کن
    استاد جدید،لردهای جدید،سوگندهای جدید،کارهای زیادی درپیش بود
    زمستان بالاخره آمده بود .
    سامردر بیرون تالار زوزه بلندی سرداد.

      نقل قول

  • شاهین:
    سامردر بیرون تالار زوزه بلندی سرداد.

    به نظرم هم خیلی کوتاه بود و یک صفحه نمی‌شد و هم چیز خاصی رو از انتهای کتاب شرح نمی‌داد. پیشنهاد میکنم همین رو تکمیل کن و در مورد سرنوشت حداقل یکی دو شخصیت مهم هم چیزی بنویس

      نقل قول

  • سلام
    نوشته های قدیمی که یادشون بخیر ولی جدیدها هم خیلی قشنگ بودند و بین همه مال امیر از همه جالب تر و محتمل تر به قول یکی از بچه ها فک انداز تر بود . ۸O :mrgreen: اون قسمتها رو تو کادر اسپویلر نمی ذاشتی هم مشکلی نبودا .

      نقل قول

  • آخر هر چقدر خواستم خودمو کنترل کنم نشد دوستان هر کدوم پایان خودشونو نوشتم منم بلاخره وسوسه شدم برای خودمو بنویسم البته همونطور که تو پست سوم خودم توضیح دادم من دوست دارم خودمو به عنوان یه شخصیت وارم داستان کنم تا این که خودم به جای یکی از اونا بذارم امیدوارم این از نظر م.م.استارک عزیز اشکال نداشته باشه اگه ایراد داره میتونید برای منو حذف کنید!
    خوب در ابتدا باید بگم من تو پایانم از یه سری احتمالات که الان وجود داره ولی هنوز تو کتاب تایید نشدن استفاده کردم که با خوندن متوجه میشید!
    شخیت خودم که به داستان اضافه کردمو الان معرفی میکنم که موقع خوندن به مشکل بر نخورید و راوی این صفحه آخر هم این شخصیته که داستان از دیدش به پایان میرسه!
    این شخصییت اسمش جک اسنو که برادر دوقلوی جانه و به همراه جان تو وینترفل بزرگ شده بعد از این که رابرت به شمال میاد و ادارد استارکو به عنوان دست با خودش میبره جک با ادارد به عنوان یه سرباز معمولی میبره چون به هر حال یه حرومزادست و خودش هم وقتی تو وینترفل بود به کتاب خوندن و دخترا علاقه داشت البته مبارزه هم بلده ولی جزو کارای مورد علاقش نیست برای همین به درخواست خودش با ادارد میره تا بتونه مشاورش باشه تو پایتخت و حتی قبل از اینکه ادارد با سربازا بره تا جافری بر کنار کنه بهش هشدار میده ولی ادارد گوش نمیده و میره البته قبلش چون میدونست شاید حدسش درست باشه به پدرش میگه به جان قول دادی وقتی دفعه بعد ببینیش در مورد مادرمون بگی ولی اگه حق با من باشه باید همین الان بگی اولش ادارد امتنا میکنه و میگه عجله داره و باید این کارو سریع انجام داد ولی جک جلوشو میگیره و اسرار میکنه و چهره ند درهم میشه و بعد یه مکث طولانی بهش اسمه مادرشو میگه مادر خودش و برادر دوقولوش و در نهایت جک باهاش نمیره و بعد این که سر زدن پدرشو میبینه دنبال خواهراش میگرده ولی نمیتونه پیداشون کنه بعد تصمیم میگیره که به شمال برگرده ولی وقتی به لنیسترها و جنگی که به احتمال زیاد برادرش شروع میکنه و همینطور استنیس ورنلی فک میکنه به یاد خاندانی میفته که داستانشونو تو کتابا میخونده والان قراره آخرین بازموندهاشون به قتل برسن برای همین کشتی سوار میشه و به سمت ایسوس میره و تو کارت دنریسو پیدا میکنه و البته جوراه و با این که در مورد خیانت جوراه از ادارد شنیده ولی چیزی به دنی نمیگه چون میبینه جوراه بهش وفاداره و البته خیلی بهش اعتماد داره در حالی که به اون نه چون به هر حال حرومزاده ادارد استارکه و در حال حاضر جک به همراه دنریس و بقیه ارتش جلوی دروازه های میرینن البته تو کتاب!
    میدونم که تا الان شاید از خوندن این مقدمه خسته شدید ولی فک کردم برای آشنایی تقریبی باهاش لازمه البته خیلی هم سعی کردم خلاصش کنم!

    صفحه آخر:

    جلسه تموم شده بود اون تو راهرو به سمت اتقش میرفت یه زمانی پدرشو دیده بود که روی اون تخت نشسته بود به عنوان دست مردی که اون موقع هنوز پدرش بود وقتی به اون زمان فکر میکرد انگار ۱۰۰۰ سال پیش بود اون موقع فکر میکرد سانساخیلی بچه است که عاشق داستانای عاشقانه و جافریه ولی حالا که به گذشته فکر میکرد اونم خیلی بچه بود شاید بر خلاف برادرش به دیوار نرفته بود و دوست داشت کاری تو زندگیش انجام بده که ۱۰۰۰۰ سال دیگه مردم اسمشو به یاد بیارن *اون زمان فکر میکرد خیلی چیزا رو میدونم و همین طورم بود ولی الان فکر میکنم هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم* در اتاقشو باز کرد اتاق پادشاه حالا تو این اتاق کاراشو انجام میداد نه یه اتاق کوچیک تو ساختمون دست رفت رو بالکن ایستاد.
    آفتاب گرم به به صورتش خورد همین چند ماه پیش بود که فکر میکرد دیگه آفتابو نمیبینه ولی حالا بهار اومده بود و اون پادشاه هفت اقلیم بود چیزی که هیچ وقت تو زندگیش نخواسته بود.
    وقتی به اون زمان فکر کرد تنش لرزید انگار سرماش هنوز تو بدنش بود اون موقع یه ملکه داشت که بهش خدمت میکرد ملکه ای که عاشقش بود مثل عشقی که باید الان به همسرش میداشت عشقی که یه هم خون به هم خونش داره اون یکی از اعضای خانوادش بود… عمش.
    و حالا اون مرده بود و نتونسته بود جونشو نجات بده مثل جون پدرش و برادرش و حتی لیدی استارک دنریس مرده بود *من نتونستم جونشو نجات بدم من بهش سوگند خورده بودم.اون به من اعتماد کرد و منو دست خودش کرد لعنت به من اون ملکه خوبی میشد*
    اما مرگش برای هیچ نبود اون مرد اما پادشاه شبو هم با خودش کشت دختر که یه زمانی بلد نبود حتی شمشیر دستش بگیره تونست پادشاه شبو بکشه و ما تونستیم ارتش مردگانو شکست بدیم تونستیم نسل انسانو نجات بدیم.دنریس هیچ وقت اسمش فراموش نمیشه مردم هیچ وقت فراموش نمیکنن که ملکشون چطور جون خودش و سه تا اژدهاشو برای نجاتشون داد اژدها…
    اژدهای خودش ریگال هم مرده بود *اون جونمو نجات داد* دروگون بزرگ و قدرتمند دنی هم مرد وحتی ویسریون که برن کنترلش میکرد.
    برن خوش شانس بود که میتونست از دور آژدها رو کنترل کنه وگرنه شاید اونم حالا زنده نبود…خودم هم خیلی خوش شانس بودم همه کسایی که زنده موندن بودن اما……..جان
    یه زمانی فکر میکردم جان سوار ویسریون میشه و ما با دنی میشیم سه سر اژدها اون موقع حتی به دنی نگفته بودم که واقن کی هستم اون هنوز فکر میکرد من پسر ادارد استارکم ولی وقتی بهش گفتم دیگه خیلی دیر بود ولی تیریون اومد پیشمون و خیلی نگذشت که فهمیدیم اونم سر سومه نه جان.
    یه زمانی عاشق تاریخ بود ولی حالا انگار خودش تاریخو با چشماش دیده بود آدرها …فرزندان جنگل…نبرد خاندان های بزرگ وستروس… و اگان آخرین بازمونده بلک فایرها که وقتی با دنریس به پایتخت برگشته بود بهشون حمله کرد اما شکستش دادن کار سختی بود اونم با وجود واریس که همه چیزمونو بهش میگفت نزدیک بود شکست بخوریم… استنیس حتی از اگان سر سخت تر بود حتی وقتی که داشتم باهاش میجنگید مثل یه فرمانده واقعی بود و کاملا به این که میتونه یه پادشاه خوب بشه باور داشت *من کشتمش مجبور بودم حتی داییم ادارد هم فکر میکرد پادشاه خوبی میشه و حقشه ولی این طور نبود اون فقط یه فرمانده عالی بود* خوشبختانه تونستم داووس متقاعد کنم که اون پادشاه نجات بخش نیست و دنریس اونیه که باید بهش خدمت کنه و اون قبول کرد و ملیساندرا رو کشت…چقدر از آدما که به خاطر خداش نمردن…و در آخر نبردی که فقط یه افسانه بود برادری که یه استارک بود و برای کشتن برادره دیگش که یه وایت شده بود با پادشاه اونور دیوار متحد میشه…حالا مردم یه داستان جدید دارن.
    وقتی دوباره جانو دیده بود شمال دیوار بود دیواری که برادرش به اونجا رفته بود و فرمانده شده بود و توسط برادرای جدیدش کشته شده بود وسط جنگ با سپاه آدره جانو دید اون شکله یه فرمانده رو به خودش گرفته بود بعد سالها از جداییشون این اولین دیدار بود اما چشمای جان بدون احساس و سرد بود و به رنگ آبی میدرخشید و صورتش به سفیدی برف با شمشیری از یخ به طرفش میومد و اونجا بود که جک فهمید بود که باید شمشیر والریانیشو محکم تو دستاش نگه داره و همینم بود که جونشو از مردن توسط برادر دوقولش نجات داده بود *وقتی با هم میجنگیدیم بهش گفتم که پدر و مادر واقعیمون کیا بودن … یعنی متوجه حرفم شد* هیچ وقت اینو نفهمیده بود.
    حالا همه اونا رو پشت سر گذاشته بود و دیگه جادو با مردن آژدها ها و وایت ها قدرتشو از دست داده و فقط انسانها بودن که قدرت داشتن و لازم بود که جک به عنوان یه پادشاه کاری کنه که مردم که حالا مردم اون بودن به خاطر قدرت همدیگرو نکشن و میخواست همین کارو بکنه و همین چند دقیقه پیش هم این کارو شروع کرده بود اونم با نیرویی که حتی از جادو و خدایان هم قدرتمند تره و هیچ وقت فراموش نمیشه… خانواده.
    هنگام جلسه تیریون تارگرین کنار تخت آهنین سمت چپ ایستاده بود جک و تریون از وقتی دنریس نام خانوادگیشونو تغییر داده بود به این نام شناخته میشدن حرومزاده های تارگرین که حالا به طور رسمی تارگرین بودن و جک بعد مرگ دنریس به درخواست اون پادشاه شد و نشان دست پادشاهو به تیریون داد.
    سمت راستملکش آریانه مارتل روی صندلی کوچکتر و در عین حال شکیل خودش نشسته بود.
    تیریون اعلام کرد که پادشاه میخواد صحبت کنه…
    جک بعدش سخنرانیشو شروع کرد و چیزهایی که میخواستو برای مقدمه گفت و خیالش راحت بود که قبل جلسه با اعضای تک تک خاندانها و حتی خانوادش خصوصی حرف برای همین وقتی شروع کرد به دادن القاب و چیزاهای دیگه کسی مخالفت نکرد *شایدم چون همشون زمستانو دیده بودن و یا حداقل در موردش شنیده بودن ولی چیزی که همشون توش شریک بودن غم از دست دادن عزیزانشون بود*
    جک خوشحال بود که سانسا به عنوان همسر تیریون باقی موند… همسر دست و البته خودشم الان جزو مشاوران پادشاه بود…جک از این بابت خوشحال بود شاید زمانی هیچ کدوم از بودن با هم لذت نمیبردن ولی الان هر دو عوض شده بودن *هیچ وقت فکر نمیکردم سانسا اینقدر عوض شه اون خیلی بهم کرد فقط خدا رو شکر که کاملا مثل بیلیش نشد*
    جک دستور داده بود کسای دیگه هم با هم ازدواج کنن تا پیوند بین خاندان های بزرگ قوی تر بشه.
    اون تامنو لرد کسترلی راک کرد و مارجری رو همسرش نگه داشت…آریا با تنها پسر حرومزاده رابرت براتیون ازدواج کرد *باورم نمیشه تونست عاشق یه مرد بشه* وقتی به آریا فکر میکرد نمیدونست حالا میتونه آریا رو تو یه مبارزه شکست بده *با شمشیر میتونم شکستش بدم اما اون پیش مردان بی چهره آموزش دیده فقط خدا میدونه چه راهایی برای کشتن بلده*…برن حالا محافظ شمال بود و سرشار از علم چیزایی میدونست که آدم از شنیدنشون تعجب میکرد و ریکانو هم کنارش داشت تا بهش کمک کنه و خدایانو شکر هنوز میتونست بچه دار بشه برای همین اونو به ازدواج میرسلا لنیستر در آورده بود *انتخابم درست این دو تا خانواده تنفر زیادی از هم داشتن بلاخره یه جایی باید تموم میشد*
    و اما آریانه اول قرار بود با اگان ازدواج کنه و حالا با اون ازدواج کرده بود یه تارگرین دیگه… خودش به دنریس پیشنهاد داده بود که دورنی ها رو ببخشه اونا هم خیلیاشونو از دست داده بودن حتی برادرش کوینتین با آتش دروگون مرده بود اما دنریس گفته بود اونا همینطوری با ما صلح نمیکنن و تیریون گفت مگر اینکه باهاشون پیوند خونی ببندیم و اینجوری شد که یه حرومزاده شمالی با پرنسس دورن ازدواج کرده بود *من اجازه نمیدم دیگه اتفاقای گذشته تکرار بشن نه برای خودم نه برای دیگران حالا قدرتشو دارم*
    صدای باز شدن در اومد به پشتش نگاه کرد آریانه بود.
    آریانه: اعلاحضرت سخنرانیتون تو جلسه عال بود بهتون افتخار میکنم.
    *اون واقعا یه پرنسسه و بلده چطوری حرف بزنه*
    جک:قبلن بهت گفته بودم که وقتی تنها هستیم میتونی منو جک صدا کنیم اما بهرحال ممنونم.
    آریانه:ببخشید گاهی فراموش میکنم…فکر میکنید اونا بتونن با هم کنار بیان منظورم لنیستر ها و تایرل ها اونم بعد خیانتی که تایرلها بهشون کردن و یا حتی پسر داییتون برن؟
    *یعنی واقعا میتونن… امیدوارم و منم کمکشون میکنم چه الان چه در آینده…یعنی منظورش خودش و منم بود…احمقم اگه فکر کنم نبوده*
    جک:آدما از اون چیزی که فکر مکنن خیلی به هم نزدیک ترن فقط کافیه چیزای بی اهمیتو بزرگ نکنن.
    جک:میدونی ما هم از اون چیزی که فکر میکنی به هم نزدیکتریم….تو قبل اومدن به پایتخت از دورن خارج شدی؟
    آریانه:نه من تو دورن به دنیا اومدم و همیشه هم اونجا بودم اما خیلی دلم میخواست برم و جاهای دیگه رو ببینم…تو خود دورن به شهرای مختلف رفتم.
    جک:من نصفم تارگرین و نصف استارکم و بیشتر عمرمو تو وینترفل گذروندم بعد به پایتخت اومدم و بعد به ایسوس رفتم و باز به اینجا برگشتم ولی هیچ وقت به دورن نرفتم و هیچی ازش تو ذهنم نیست ولی جالب اینه که منم مثل تو تو دورن به دنیا اومدم و حالا با یه دورنی ازدواج کردم…حالا فکر نمیکنی که ما خیلی به هم نزدیکیم…ما میتونیم همه چیزا رو پشت سر بذاریم و یه تا آخر عمر عاشق هم باشیم و صاحب بچه هایی بشیم که پادشاه یا ملکه بشن…اینطور فکر نمیکنی عزیزم؟
    جک و آریانه مدت کوتاهی بدون حرف به هم نگاه کردن و بعد همدیگرو بغل کردن و بوسیدن.
    جک با خودش فکر کرد بعد مدتها اون لبها گرمترین چیزین که باهاش تماس پیدا کردن حتی گرم تر از نور خورشید.

    پایان نغمه ای از یخ و آتش!
    ذوستدار شما ج.ر.ر.مارتین!!!

    تموم شد…باورم نمیشه تموم شد…پوووووووووووووف!
    از دوستانی که پایان منو خوندن سپاسگذارم و بابت طولانی بود عذر میخوام نهایت سعیمو کردم که خلاصه بنویسم و بعضی جاهاش ممکنه کمی و کاستی داشته باشه و البته شاید بید بعضی جاها رو جابجا مینوشتم ولی دیگه به ترتیبی که به ذهنم اومد نوشتم و خداییش الان حال ویرایش ندارم پس بابت این عذر میخوام!
    این پایان که نوشتم درسته که یه شخصیت خودم اظافه کردم و پادشاهش کردم ولی اگه در غیر اینصورت هم بود در مورد بقیه شخصیت ها پایانو اینجوری که نوشتم دوست دارم البته یکیشونم باید حتما پادشاه یا ملکه بشه دیگه طبیعتا!
    خوشحال میشم نظراتتونو بخونم و همینجا بگم که دلیل طولانی بودنش این نیست که فصله آخر نوشتم دلیلش اینه که صفحه پایانی A1 هست!
    و در آخر بازم به م.م.استارک عزیز میگم که اگه فکر میکنی این پایان درست نیست به دلیل اینکه من یه شخصیت که وجود نداره اضافه کردم میتونی پاکش کنی ممنون!در مورد بخشهایی هم که از کتاب ۴و۵و۶و۷ اسپویلر کردم لطفا خودت زحمت بکش من از همینجا دستاتو میبوسم!

      نقل قول

  • Shahryar Stark:
    آخر هر چقدر خواستم خودمو کنترل کنم نشد دوستان هر کدوم پایان خودشونو نوشتم منم بلاخره وسوسه شدم برای خودمو بنویسم البته همونطور که تو پست سوم خودم توضیح دادم من دوست دارم خودمو به عنوان یه شخصیت وارم داستان کنم تا این که خودم به جای یکی از اونا بذارم امیدوارم این از نظر م.م.استارک عزیز اشکال نداشته باشه اگه ایراد داره میتونید برای منو حذف کنید!
    خوب در ابتدا باید بگم من تو پایانم از یه سری احتمالات که الان وجود داره ولی هنوز تو کتاب تایید نشدن استفاده کردم که با خوندن متوجه میشید!
    عالی بود
    شخیت خودم که به داستان اضافه کردمو الان معرفی میکنم که موقع خوندن به مشکل بر نخورید و راوی این صفحه آخر هم این شخصیته که داستان از دیدش به پایان میرسه!
    این شخصییت اسمش جک اسنو که برادر دوقلوی جانه و به همراه جان تو وینترفل بزرگ شده بعد از این که رابرت به شمال میاد و ادارد استارکو به عنوان دست با خودش میبره جک با ادارد به عنوان یه سرباز معمولی میبره چون به هر حال یه حرومزادست و خودش هم وقتی تو وینترفل بود به کتاب خوندن و دخترا علاقه داشت البته مبارزه هم بلده ولی جزو کارای مورد علاقش نیست برای همین به درخواست خودش با ادارد میره تا بتونه مشاورش باشه تو پایتخت و حتی قبل از اینکه ادارد با سربازا بره تا جافری بر کنار کنه بهش هشدار میده ولی ادارد گوش نمیده و میره البته قبلش چون میدونست شاید حدسش درست باشه به پدرش میگه به جان قول دادی وقتی دفعه بعد ببینیش در مورد مادرمون بگی ولی اگه حق با من باشه باید همین الان بگی اولش ادارد امتنا میکنه و میگه عجله داره و باید این کارو سریع انجام داد ولی جک جلوشو میگیره و اسرار میکنه و چهره ند درهم میشه و بعد یه مکث طولانی بهش اسمه مادرشو میگه مادر خودش و برادر دوقولوش و در نهایت جک باهاش نمیره و بعد این که سر زدن پدرشو میبینه دنبال خواهراش میگرده ولی نمیتونه پیداشون کنه بعد تصمیم میگیره که به شمال برگرده ولی وقتی به لنیسترها و جنگی که به احتمال زیاد برادرش شروع میکنه و همینطور استنیس ورنلی فک میکنه به یاد خاندانی میفته که داستانشونو تو کتابا میخونده والان قراره آخرین بازموندهاشون به قتل برسن برای همین کشتی سوار میشه و به سمت ایسوس میره و تو کارت دنریسو پیدا میکنه و البته جوراه و با این که در مورد خیانت جوراه از ادارد شنیده ولی چیزی به دنی نمیگه چون میبینه جوراه بهش وفاداره و البته خیلی بهش اعتماد داره در حالی که به اون نه چون به هر حال حرومزاده ادارد استارکه و در حال حاضر جک به همراه دنریس و بقیه ارتش جلوی دروازه های میرینن البته تو کتاب!
    میدونم که تا الان شاید از خوندن این مقدمه خسته شدید ولی فک کردم برای آشنایی تقریبی باهاش لازمه البته خیلی هم سعی کردم خلاصش کنم!

    صفحه آخر:

    جلسه تموم شده بود اون تو راهرو به سمت اتقش میرفت یه زمانی پدرشو دیده بود که روی اون تخت نشسته بود به عنوان دست مردی که اون موقع هنوز پدرش بود وقتی به اون زمان فکر میکرد انگار ۱۰۰۰ سال پیش بود اون موقع فکر میکرد سانساخیلی بچه است که عاشق داستانای عاشقانه و جافریه ولی حالا که به گذشته فکر میکرد اونم خیلی بچه بود شاید بر خلاف برادرش به دیوار نرفته بود و دوست داشت کاری تو زندگیش انجام بده که ۱۰۰۰۰ سال دیگه مردم اسمشو به یاد بیارن *اون زمان فکر میکرد خیلی چیزا رو میدونم و همین طورم بود ولی الان فکر میکنم هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم* در اتاقشو باز کرد اتاق پادشاه حالا تو این اتاق کاراشو انجام میداد نه یه اتاق کوچیک تو ساختمون دست رفت رو بالکن ایستاد.
    آفتاب گرم به به صورتش خورد همین چند ماه پیش بود که فکر میکرد دیگه آفتابو نمیبینه ولی حالا بهار اومده بود و اون پادشاه هفت اقلیم بود چیزی که هیچ وقت تو زندگیش نخواسته بود.
    وقتی به اون زمان فکر کرد تنش لرزید انگار سرماش هنوز تو بدنش بود اون موقع یه ملکه داشت که بهش خدمت میکرد ملکه ای که عاشقش بود مثل عشقی که باید الان به همسرش میداشت عشقی که یه هم خون به هم خونش داره اون یکی از اعضای خانوادش بود… عمش.
    و حالا اون مرده بود و نتونسته بود جونشو نجات بده مثل جون پدرش و برادرش و حتی لیدی استارک دنریس مرده بود *من نتونستم جونشو نجات بدم من بهش سوگند خورده بودم.اون به من اعتماد کرد و منو دست خودش کرد لعنت به من اون ملکه خوبی میشد*
    اما مرگش برای هیچ نبود اون مرد اما پادشاه شبو هم با خودش کشت دختر که یه زمانی بلد نبود حتی شمشیر دستش بگیره تونست پادشاه شبو بکشه و ما تونستیم ارتش مردگانو شکست بدیم تونستیم نسل انسانو نجات بدیم.دنریس هیچ وقت اسمش فراموش نمیشه مردم هیچ وقت فراموش نمیکنن که ملکشون چطور جون خودش و سه تا اژدهاشو برای نجاتشون داد اژدها…
    اژدهای خودش ریگال هم مرده بود *اون جونمو نجات داد* دروگون بزرگ و قدرتمند دنی هم مرد وحتی ویسریون که برن کنترلش میکرد.
    برن خوش شانس بود که میتونست از دور آژدها رو کنترل کنه وگرنه شاید اونم حالا زنده نبود…خودم هم خیلی خوش شانس بودم همه کسایی که زنده موندن بودن اما……..جان
    یه زمانی فکر میکردم جان سوار ویسریون میشه و ما با دنی میشیم سه سر اژدها اون موقع حتی به دنی نگفته بودم که واقن کی هستم اون هنوز فکر میکرد من پسر ادارد استارکم ولی وقتی بهش گفتم دیگه خیلی دیر بود ولی تیریون اومد پیشمون و خیلی نگذشت که فهمیدیم اونم سر سومه نه جان.
    یه زمانی عاشق تاریخ بود ولی حالا انگار خودش تاریخو با چشماش دیده بود آدرها …فرزندان جنگل…نبرد خاندان های بزرگ وستروس… و اگان آخرین بازمونده بلک فایرها که وقتی با دنریس به پایتخت برگشته بود بهشون حمله کرد اما شکستش دادن کار سختی بود اونم با وجود واریس که همه چیزمونو بهش میگفت نزدیک بود شکست بخوریم… استنیس حتی از اگان سر سخت تر بود حتی وقتی که داشتم باهاش میجنگید مثل یه فرمانده واقعی بود و کاملا به این که میتونه یه پادشاه خوب بشه باور داشت *من کشتمش مجبور بودم حتی داییم ادارد هم فکر میکرد پادشاه خوبی میشه و حقشه ولی این طور نبود اون فقط یه فرمانده عالی بود* خوشبختانه تونستم داووس متقاعد کنم که اون پادشاه نجات بخش نیست و دنریس اونیه که باید بهش خدمت کنه و اون قبول کرد و ملیساندرا رو کشت…چقدر از آدما که به خاطر خداش نمردن…و در آخر نبردی که فقط یه افسانه بود برادری که یه استارک بود و برای کشتن برادره دیگش که یه وایت شده بود با پادشاه اونور دیوار متحد میشه…حالا مردم یه داستان جدید دارن.
    وقتی دوباره جانو دیده بود شمال دیوار بود دیواری که برادرش به اونجا رفته بود و فرمانده شده بود و توسط برادرای جدیدش کشته شده بود وسط جنگ با سپاه آدره جانو دید اون شکله یه فرمانده رو به خودش گرفته بود بعد سالها از جداییشون این اولین دیدار بود اما چشمای جان بدون احساس و سرد بود و به رنگ آبی میدرخشید و صورتش به سفیدی برف با شمشیری از یخ به طرفش میومد و اونجا بود که جک فهمید بود که باید شمشیر والریانیشو محکم تو دستاش نگه داره و همینم بود که جونشو از مردن توسط برادر دوقولش نجات داده بود *وقتی با هم میجنگیدیم بهش گفتم که پدر و مادر واقعیمون کیا بودن … یعنی متوجه حرفم شد* هیچ وقت اینو نفهمیده بود.
    حالا همه اونا رو پشت سر گذاشته بود و دیگه جادو با مردن آژدها ها و وایت ها قدرتشو از دست داده و فقط انسانها بودن که قدرت داشتن و لازم بود که جک به عنوان یه پادشاه کاری کنه که مردم که حالا مردم اون بودن به خاطر قدرت همدیگرو نکشن و میخواست همین کارو بکنه و همین چند دقیقه پیش هم این کارو شروع کرده بود اونم با نیرویی که حتی از جادو و خدایان هم قدرتمند تره و هیچ وقت فراموش نمیشه… خانواده.
    هنگام جلسه تیریون تارگرین کنار تخت آهنین سمت چپ ایستاده بود جک و تریون از وقتی دنریس نام خانوادگیشونو تغییر داده بود به این نام شناخته میشدن حرومزاده های تارگرین که حالا به طور رسمی تارگرین بودن و جک بعد مرگ دنریس به درخواست اون پادشاه شد و نشان دست پادشاهو به تیریون داد.
    سمت راستملکش آریانه مارتل روی صندلی کوچکتر و در عین حال شکیل خودش نشسته بود.
    تیریون اعلام کرد که پادشاه میخواد صحبت کنه…
    جک بعدش سخنرانیشو شروع کرد و چیزهایی که میخواستو برای مقدمه گفت و خیالش راحت بود که قبل جلسه با اعضای تک تک خاندانها و حتی خانوادش خصوصی حرف برای همین وقتی شروع کرد به دادن القاب و چیزاهای دیگه کسی مخالفت نکرد *شایدم چون همشون زمستانو دیده بودن و یا حداقل در موردش شنیده بودن ولی چیزی که همشون توش شریک بودن غم از دست دادن عزیزانشون بود*
    جک خوشحال بود که سانسا به عنوان همسر تیریون باقی موند… همسر دست و البته خودشم الان جزو مشاوران پادشاه بود…جک از این بابت خوشحال بود شاید زمانی هیچ کدوم از بودن با هم لذت نمیبردن ولی الان هر دو عوض شده بودن *هیچ وقت فکر نمیکردم سانسا اینقدر عوض شه اون خیلی بهم کرد فقط خدا رو شکر که کاملا مثل بیلیش نشد*
    جک دستور داده بود کسای دیگه هم با هم ازدواج کنن تا پیوند بین خاندان های بزرگ قوی تر بشه.
    اون تامنو لرد کسترلی راک کرد و مارجری رو همسرش نگه داشت…آریا با تنها پسر حرومزاده رابرت براتیون ازدواج کرد *باورم نمیشه تونست عاشق یه مرد بشه* وقتی به آریا فکر میکرد نمیدونست حالا میتونه آریا رو تو یه مبارزه شکست بده *با شمشیر میتونم شکستش بدم اما اون پیش مردان بی چهره آموزش دیده فقط خدا میدونه چه راهایی برای کشتن بلده*…برن حالا محافظ شمال بود و سرشار از علم چیزایی میدونست که آدم از شنیدنشون تعجب میکرد و ریکانو هم کنارش داشت تا بهش کمک کنه و خدایانو شکر هنوز میتونست بچه دار بشه برای همین اونو به ازدواج میرسلا لنیستر در آورده بود *انتخابم درست این دو تا خانواده تنفر زیادی از هم داشتن بلاخره یه جایی باید تموم میشد*
    و اما آریانه اول قرار بود با اگان ازدواج کنه و حالا با اون ازدواج کرده بود یه تارگرین دیگه… خودش به دنریس پیشنهاد داده بود که دورنی ها رو ببخشه اونا هم خیلیاشونو از دست داده بودن حتی برادرش کوینتین با آتش دروگون مرده بود اما دنریس گفته بود اونا همینطوری با ما صلح نمیکنن و تیریون گفت مگر اینکه باهاشون پیوند خونی ببندیم و اینجوری شد که یه حرومزاده شمالی با پرنسس دورن ازدواج کرده بود *من اجازه نمیدم دیگه اتفاقای گذشته تکرار بشن نه برای خودم نه برای دیگران حالا قدرتشو دارم*
    صدای باز شدن در اومد به پشتش نگاه کرد آریانه بود.
    آریانه: اعلاحضرت سخنرانیتون تو جلسه عال بود بهتون افتخار میکنم.
    *اون واقعا یه پرنسسه و بلده چطوری حرف بزنه*
    جک:قبلن بهت گفته بودم که وقتی تنها هستیم میتونی منو جک صدا کنیم اما بهرحال ممنونم.
    آریانه:ببخشید گاهی فراموش میکنم…فکر میکنید اونا بتونن با هم کنار بیان منظورم لنیستر ها و تایرل ها اونم بعد خیانتی که تایرلها بهشون کردن و یا حتی پسر داییتون برن؟
    *یعنی واقعا میتونن… امیدوارم و منم کمکشون میکنم چه الان چه در آینده…یعنی منظورش خودش و منم بود…احمقم اگه فکر کنم نبوده*
    جک:آدما از اون چیزی که فکر مکنن خیلی به هم نزدیک ترن فقط کافیه چیزای بی اهمیتو بزرگ نکنن.
    جک:میدونی ما هم از اون چیزی که فکر میکنی به هم نزدیکتریم….تو قبل اومدن به پایتخت از دورن خارج شدی؟
    آریانه:نه من تو دورن به دنیا اومدم و همیشه هم اونجا بودم اما خیلی دلم میخواست برم و جاهای دیگه رو ببینم…تو خود دورن به شهرای مختلف رفتم.
    جک:من نصفم تارگرین و نصف استارکم و بیشتر عمرمو تو وینترفل گذروندم بعد به پایتخت اومدم و بعد به ایسوس رفتم و باز به اینجا برگشتم ولی هیچ وقت به دورن نرفتم و هیچی ازش تو ذهنم نیست ولی جالب اینه که منم مثل تو تو دورن به دنیا اومدم و حالا با یه دورنی ازدواج کردم…حالا فکر نمیکنی که ما خیلی به هم نزدیکیم…ما میتونیم همه چیزا رو پشت سر بذاریم و یه تا آخر عمر عاشق هم باشیم و صاحب بچه هایی بشیم که پادشاه یا ملکه بشن…اینطور فکر نمیکنی عزیزم؟
    جک و آریانه مدت کوتاهی بدون حرف به هم نگاه کردن و بعد همدیگرو بغل کردن و بوسیدن.
    جک با خودش فکر کرد بعد مدتها اون لبها گرمترین چیزین که باهاش تماس پیدا کردن حتی گرم تر از نور خورشید.

    پایان نغمه ای از یخ و آتش!
    ذوستدار شما ج.ر.ر.مارتین!!!

    تموم شد…باورم نمیشه تموم شد…پوووووووووووووف!
    از دوستانی که پایان منو خوندن سپاسگذارم و بابت طولانی بود عذر میخوام نهایت سعیمو کردم که خلاصه بنویسم و بعضی جاهاش ممکنه کمی و کاستی داشته باشه و البته شاید بید بعضی جاها رو جابجا مینوشتم ولی دیگه به ترتیبی که به ذهنم اومد نوشتم و خداییش الان حال ویرایش ندارم پس بابت این عذر میخوام!
    این پایان که نوشتم درسته که یه شخصیت خودم اظافه کردم و پادشاهش کردم ولی اگه در غیر اینصورت هم بود در مورد بقیه شخصیت ها پایانو اینجوری که نوشتم دوست دارم البته یکیشونم باید حتما پادشاه یا ملکه بشه دیگه طبیعتا!
    خوشحال میشم نظراتتونو بخونم و همینجا بگم که دلیل طولانی بودنش این نیست که فصله آخر نوشتم دلیلش اینه که صفحه پایانی A1 هست!
    و در آخر بازم به م.م.استارک عزیز میگم که اگه فکر میکنی این پایان درست نیست به دلیل اینکه من یه شخصیت که وجود نداره اضافه کردم میتونی پاکش کنی ممنون!در مورد بخشهایی هم که از کتاب ۴و۵و۶و۷ اسپویلر کردم لطفا خودت زحمت بکش من از همینجا دستاتو میبوسم!

      نقل قول

  • Shahryar Stark:
    ناراحت نشی ، ولی خیلی لوس بود. مثل فیلم های شبکه ی جم.

      نقل قول

  • Oo0oO:
    Shahryar Stark:
    ناراحت نشی ، ولی خیلی لوس بود. مثل فیلم های شبکه ی جم.

    فیلم های جم که اصلا در حد این نیستن این مثل فیلم هندی بود! :D
    البته خیلی از شخصیتا هم مردن که بعضیا رو نام بردم و بقیه رو برای این که متن بیشتر نشه حذف کردم همنطور که میبینی خیلی از شخصیت ها رو حتی نام نبردم البته نه این که همشون میمیرن و لی خیلیاشون میمیرن!
    نمیشد همه بمیرن که دیگه اونوقت کسی نمیمونه یه چند نفری هم باید زنده بمونن و به زندگی ادامه بدن!
    البته منم شخصن یکم هپی اندینگ دوست دارم!
    ممنون بابت نظر!

      نقل قول

  • به shahryar stark
    قوه تخیلت خیلی خوب کار میکنه
    یه فن فیکشنیه واسه خودش

      نقل قول

  • اتاق در سکوت فرو رفت. برندون استارک دوباره تکرار کرد: اژدهاها رو آزاد کنید ملکه من. این تنها راه باقی مانده است. دنریس گفت: ویسریون و ریگال نخواهند توانست در برابر صد ها هزار آدر و واکر مقاومت کنند. برن مصرانه گفت: پس دروگون رو هم آزاد کنید. صورت دنریس سرخ شد: نه، دروگون نه، همه میدونیم آخرین بار که دروگون پرواز کرد چه اتفاقی افتاد. براووس نابود شد ومن نصف افرادم رو از دست دادم تا دوباره بتونم دروگون رو در غل و زنجیر کنم. برن گفت: بزارید من دروگون رو کنترل کنم. تیریون با یک پوزخند گفت: و چطور یک معلول میخواد بزرگترین اژدهای تاریخ رو رام کنه؟ برن پاسخ داد: من شاید نتونم راه برم ولی میتونم پرواز کنم. تیریون سردرگم بود. نمیدانست چه بگوید. برن ادامه داد: همه میدونیم که در آخرین نبردمون با آدرها چه اتفاقی افتاد. لرد کسترلی راک و محافظ غرب، تیریون لنیستر، به همراه ۵۰ هزار سرباز که نصفشون مجهز به تیرهاو نیزه هایی از شیشه اژدها بودند به سمت آدرها تاخت و تنها با ۳۶ سوار برگشت که اگر خواهرم آریا ولشکر گرگ ها و دایرولف هاش جونشون رو فدا نمیکردند همین ۳۶ نفر هم واکر شده بودند. حتی نقشه تیریون در به آتش آدرها در گریین فورک به وسیله ی آتش وحشی هم شکست خورد. جان، استنیس، جیمی و ریگار الان تبدیل به واکر شدن وهزاران نفر دیگه. تنها سپاه باقی مانده برای ما ۱۰ هزار دورنیه. نه پایرومنسری مونده که آتش وحشی درست کنه و نه فرزند جنگلی که برامون تیر از شیشه اژدها بسازه. اگر تعلل کنیم هممون تبدیل به واکر میشیم و آدر ها پیروز میشن. کلمه ریگار مانند پتکی بر سر دنی میکوبید: سر باریستان شما مطمئنید که اون ریگار بود. باریستان پاسخ داد: بله، از جسم چیزی جز استخون نمانده بود ولی زره همون زره بود. زرهی با جای یاقوت بر روی سینه ولی بدون حتی یک یاقوت. جای ضربه ی پتک رابرت هنوز روی زره بود. دنی با خشم گفت: اسم غاصب رو در دربار من نیار. لرد واریس پرنده هاتون چه خبری برامون دارن؟ واریس با همون خونسردی همیشگیش پاسخ داد: متاسفانه پرنده های من در سرما نمیتونن پرواز کنن. پس من هیچ خبری از لشکر آدرها در ترایدنت ندارم. ولی در جنوب مزارع ریچ خشک شده و مردم وستروس که در ریچ و دورن پناه گرفته اند دارند گرسنگی میکشند. برن تصدیق کرد: گرسنگی میکشند و اگه ما کاری نکنیم به زودی از گرسنگی تلف میشن. من میتونم وارد جسم دروگون بشم و اون رو کنترل کنم. من تنها وارگی ام که میتونه تو جلد اژدها بره و اینو تو استرم اند به سرورم ایگان ثابت کردم. بعد از اینکه وارد جسم دروگون شدم و اون رو کنترل کردم من رو روی درگون ببندید تا بهتر بتونم اونو در طی نبرد کنترل کنم. ملکه من شما خودتون بر ریگال سوار شید و پادشاه ایگان شما هم میتونید ویسریون رو به پرواز درآرید. آنگاه به سمت ترایدنت پرواز میکنیم و در آنجا با سپاس آدر ها مقابله میکنیم و اگر خدایان مهربان باشن پیروز خواهیم شد. تمامی ۸ عضو شورا موافقت کردند. دنی و پادشاه موافق بودند. صبح روز بعد در اولین روز از هفتمین سال قرن سوم پس از حمله ایگان فاتح، ایگانی دیگر سوار بر اژدها شد و به همراه دو اژدهای دیگر به سمت ترایدنت پرواز کرد. ظهر به ترایدنت رسیدند. قرار بود دروگون به قلب سپاه و ویسریون و ریگار به گوشه های سپاه حمله کنند. آتش اژدها بر سر آدرها فرو میریخت و آدرها ذوب میشدند و همچون رود بر ترایدنت جاری میشدند. دنی ناگهان به یاد آورد که این صحنه را قبلا در خواب دیده. ۷ سال پیش در آستاپور وقتی سوار کشتی بالریون بود. آن جا بود که سپاه پاکانش رو تصاحب کرده بود. سپاهی که بیشترش الان واکر شده بود. دنی میخواست بداند آیا هنوز هم درد را احساس نمیکنند؟ ناگهان فریادی آسمان و زمین را لرزاند. تیری به بزرگی قد یک انسان در قلب دروگون بود. تیر را یک غول با چشمانی آبی و سرد پرتاب کرده بود. دروگون بر زمین افتاد و به همراه آن برن مرد. دنی اشک ریخت اما به حمله ادامه داد و تا ذوب شدن آخرین آدر و به آتشین کشیده شدن آخرین واکر توقف نکرد. جنگ تمام شده بود. انسان ها پیروز شده بودند. دنی و ایگان به سمت بارانداز پادشاه برگشتند. درحیاط قلعه سرخ وقتی مردم خبر پیروزی را شنیدند هلهله کردند. اما وقتی خبر مرگ برن در بارانداز پیچید تنها صدایی که شنیده میشد صدای ناقوس ها بود. ریکان استارک، لرد جدید وینترفل و محافظ شمال، برادر و تنها عضو باقی مانده از خاندانش را از دست داده بود و مردم آزور آهاییشان را. داستان نبرد ترایدنت یا آن طور که مردم میگفتند “نغمه یخ و آتش” حال تنها کودکانی را که در تختشان خوابشان نمیبرد سرگرم میکرد. نژاد انسان ها بار دیگر نجات یافته بود ولی این اولین حمله آدر بزرگ به تمدن انسانی نبود و آخرینش هم نخواهد بود. آدر بزرگ با سپاهی بزرگ تر برخواهد گشت و مادر رحم کند اگر انسان ها در آن زمان آماده نباشند.

      نقل قول

  • سلام
    واقعا که دوستان عجب تخیلی دارن، دیدم خانم های سایت پیداشون نیست گفتم بیام از طرف خانمها منم صفحه آخر رویای بهار رو از دید خودم بذارم.
    دو صفحه آخر رویایی از بهار :D
    از آخرین باری که موهایش را کوتاه کرده بود سالها می گذشت و اکنون بلندی آن تا کمر او می رسید، موهای بلند و قهوه ای تیره که به او زیبایی یک لیدی را می بخشید و از آخرین باری که سرباریستان او رادیده بود، عنوان کرده بود که بسیار شبیه عمه لیانای خود شده است و حالا آریا از پنجره اتاق استاد جدید وینترفل به شمال نگاه می کرد؛ جنگلی که زمانی جنگل گرگ ها نامیده می شد برای گذراندن ۵ سال زمستانی که سخت تر از ۱۵ سال سپری شد به طور بی رحمانه ای از ریشه درو شده بود تا آتش مورد نیاز ساکنان وینترفل و تمام ساکنان منطقه های اطراف را فراهم کند به طوری که چیزی از جنگل جز درخت های روبنددار خدایان چیزی باقی نمانده بود و در افق دور اگر چشم باریک می کردی خطی توسی رنگ باریکی را می دیدی؛ دیوار، از وینترفل دیده می شد. دیواری که برای مرمت کردن قسمت های تخریب شده و تجدید قدرت دوباره آن به خون یک استارک نیاز داشت و آن کسی نبود جز برن استارک، که خود را فدا کرد تا امنیت دیوار برای مردم ضلع جنوبی آن حفظ شود.
    آریا یک سال می شد که از خدمت ملکه دینریس مرخص شده بود و به شمال عزیمت کرده بود تا در ساخت دوباره قلعه وینترفل مشارکت کند، قلعه ای که ساخت آن نیز نیاز به جادوهای خاص خود داشت که برن آن را به جوجن رید آموخته بود تا در کنار آریا قلعه را بسازد و نیز دست آریا را برای همسری به جوجن قول داده بود.
    یک ماه قبل سرباریستان سلمی همراه ۱۰۰ سرباز ، لشکری در حدود ۲۰۰۰ نفر را که شامل محکومین و خیانت کاران به ملکه بودند را برای خدمت به دیوار برده بود و شب پیش همزمان با رسیدن زاغ سفید از سیتادل که خبر فرارسیدن بهار را میداد به وینترفل بازگشت تا یکی از شاهدان اجرای عدالت پادشاه (ملکه) به دست او باشد. اجرای عدالت پتایر بیلیش که خیانت ها و جرم های بیشماری را علیه سرزمین مرتکب شده بود. و خیانتی که به خاندان استارک کرده بود را باید تاوان پس دهد. خیانتی که از جنونش برای قدرت نشات می گرفت و باعث شد برای بدست آوردن وینترفل قبل از ازدواجش با سنسا به او یک پسر حرامزاده بدهد و بعد برای پادشاهی سنسا را قربانی کند تا شاید دینریس را بتواند بدست بیاورد ولی خوشبختانه تیریون لینستر دست ملکه شده بود ودیگر فریب بیلیش را نمی خورد پس او را دستگیر و برای اجرای عدالت به خاندان استارک سپردند. تا هر طور که مایلند او را مجازات کنند یا گردن زده شود یا به خدمت نگهبانان شب در آید.
    بانوی من آماده هستید، صدای جوجن بود که برای همراهی آریا آمده بود باهم به جنگل خدایان رفتند.
    بیرون در اطاق استاد، ریگان و سرباریستان هم منتظرش بودند و پسرحرامزاده سنسا که بااینکه تازه ششمین سالروز نامگذاری او گذشته بود ولی برای دیدن اجرای عدالت همراه آنها به جنگل خدایان رفت. آریا قبل از اجرای اعدام از پتایر بیلیش خواست تا اخرین حرفهایش را بزند و پتایر خواست تا به سن قانونی رسیدن پسرش آریا سرپرستش باشد و بعد از به سن قانونی رسیدن اگر تمایلی برای نگهداری او ندارد او را به نگهبانان شب بسپارد.
    آریا آیس را با خونسردی تمام و قدرت با دو دست گرفت و عنوان کرد: «به نام دینریس از خاندان تارگرین ، نخستین با نام او، پادشاه اندل ها و راین ها و نخستین انسان ها، فرمانروای هفت پادشاهی و حافظ سرزمین، با حکم آریا از خاندان استارک، نایب حکمران وینترفل و نایب مدافع شمال ریگان ، تو را محکوم به مرگ می کنم و ضربه را محکم و بدون تزلزل فرود آورد.
    بعد از اعدام سر را برای ملکه به قدمگاه پادشاه فرستاد و تا زمان به سن قانونی رسیدن ریگان خود محافظ شمال شد.

    اگر آبکی و بد شد ببخشید و البته فکر کنم یکم فمنیستی شد بازم شرمنده :oops:

      نقل قول

  • sara:
    سلام
    واقعا که دوستان عجب تخیلی دارن، دیدم خانم های سایت پیداشون نیست گفتم بیام از طرف خانمها منم صفحه آخر رویای بهار رو از دید خودم بذارم.
    دو صفحه آخر رویایی از بهار
    ،

    خیلی قشنگ و جالب نوشتی من خوشم اومد!
    من خودمم بین همه دوست دارم دنریس ملکه بشه فقط نمیدونم میتونه بچه دار بشه یا نه آخه یادمه یه جایی گفته بود دیگه نمیتونه بشه و جانشین داشتنم خیلی مهمه!
    در مورد آریا هم خودمم به این که محافظ شمال بشه فکر کردم ولی با وجود برن و ریکان یکم به نظر بعید اومد برای همین گفتم بهرحال اونم چون شبیه عمشه میتونه مثل اون عاشقم بشه دیگه برای همین شوهرش دادم به پسر رابرت که بانوی استورمزاند باشه!
    فقط تنها ایرادی که به نظر من داشت محاسبه سال های زمستون و سن پسر سانسا بود!
    خداییش حال کردی بین این همه چیز چه ایرادی پیدا کردم! :mrgreen:

      نقل قول

  • sara:
    سلام
    واقعا که دوستان عجب تخیلی دارن، دیدم خانم های سایت پیداشون نیست گفتم بیام از طرف خانمها منم صفحه آخر رویای بهار رو از دید خودم بذارم.
    دو صفحه آخر رویایی از بهار
    از آخرین باری که موهایش را کوتاه کرده بود سالها می گذشت و اکنون بلندی آن تا کمر او می رسید، موهای بلند و قهوه ای تیره که به او زیبایی یک لیدی را می بخشید و از آخرین باری که سرباریستان او رادیده بود،

    اگر آبکی و بد شد ببخشید و البته فکر کنم یکم فمنیستی شد بازم شرمنده

    هههه. دقیقا قبل از اینکه متن رو تمام کنم تو ذهنم بود که بگم بشدت فمینیستی بودن موج میزنه خودتون گفتین…..
    خوب بود ولی بازم کلی بود، سرنوشت خیلی از شخصیت های مهم مثل جان اسنو یا سرسی و استنیس و اژدهاها رو میشد اضافه کرد

    ولی هرچی که عاشق شخصیت اریا هستم از این دنریس بدم میاددددد. :D ببینیم چه اتفاقی میوفته. امیدوارم کتاب ششم زودتر بیاد

      نقل قول

  • Masood: خداییش اسما رو ریختی تو کوزه بعد واسه هر کار شانسی یه اسمو در آوردی!!؟

    نه باو!
    خیر سرم خواستم پایان غافلگیر کننده باشه!

      نقل قول

  • Shahryar Stark: فقط تنها ایرادی که به نظر من داشت محاسبه سال های زمستون و سن پسر سانسا بود!
    خداییش حال کردی بین این همه چیز چه ایرادی پیدا کردم! :mrgreen:

    اولش گذاشته بودم ۷ سال زمستان ولی بعدش فکر کردم سن آریا و ریگان زیاد میشه و نمیشه که آریا رو نائب محافظ شمال کرد چون دیگه ریگان خودش میتونه محافظ شمال بشه بنابراین کردم ۵ سال ولی خوب سنسا از الان با بیلیشه و هنوز زمستون شروع نشده کسی چه می دونه تا اون زمستونی که سرمای شدید همه وستروس رو در بر بگیره چقدر مونده؟

      نقل قول

  • این هم از آخرین صفحه کتاب از نظر من :

    زنگهای سپت بیلور در تمام طول روز بی وقفه مینواختن آخرین بار از نواختن آنها سالها میگذشت اما اکنون در اولین روز از بهار حقیقی برای اتفاقی بزرگ نواخته میشدن.
    در تالار تخت آهنین همه چیز برای تاج گذاری پادشاه آماده بود درهای تالار باز شد و تمام حاضران رو به تعظیم در مقابل پادشاه فراخواند تمامی لردها ، لیدی ها ، شوالیه ها و سرهای باقیمانده از وستروس فلاکت زده از خاندانهای کم اعتبار تعظیم کردند با نابودی خاندانهای پر ابهت وستروس این لردهای کم اهمیت به دنبال جلب نظر شاه جدید بودند شاه پوشیده از ردایی طلایی رنگ مزین به یاقوت و زمرد وارد تالار شد نگاهی با غرور به تخت آهنین کرد چه کارها که برای رسیدن به آن در این سالها انجام نداده بود و حالا در چند قدمی آن بود بدون هیچ مدعی.
    به رقیبان خود فکر کرد و پایان هریک از آنها به راب و جافری که در عروسی خود کشته شدن به تامن، میرسلا و مادر دیوانه شان سرسی که در شورش بارنداز پادشاه تکه تکه شدند به استنیس که همراه سپاهش در شمال یخ زد یا حتی دنریس غرق شده در دریای نامیرا که سوار کشتی به سمت وستروس میراند و بسیار دیگر از مدعیان تاج و تخت چون برن ، سنسا، جان ،آریا، بیلیش ، تیریون و … حالا هیچ یک از آنها زنده نبود تا او صاحب بی چون و چرای تخت آهنین باشد با قدمهای استوار به سمت تخت به راه افتاد بروی آن نشست سپتون اعظم در حالی که تاج رو بر سر اون میگذاشت با صدایی که تمام جهان بشنود جملات رو بیان میکرد:
    پادشاه نخستین انسانها و آندال ها
    پادشاه هفت اقلیم وستروس
    صاحب مطلق تاج و تخت
    اولین با نام او
    جورج از خاندان مارتین
    او لبخندی زد و با خود گفت : آآآآآخیش بالاخره به آرزوم رسیدم :lol: :lol: :lol:
    ببخشید فقط شوخی بود :)

      نقل قول

  • روس بولتون: نه باو!
    خیر سرم خواستم پایان غافلگیر کننده باشه!

    پایانای مارتین چیزی شبیه اینه!
    سوار بر دروگون سرتاسر سرزمین خاکستریی که روزی وستروس نام داشت را میدید، بهای فتحش بود! اما اشکالی نداشت! از خاکستر آن سرزمین حکومت تازه ای سر می افراشت تا شکوه سابق را به او باز گرداند!
    واسه اینکه داستان جذابترم بشه یهو بنزین دروگون تموم میشه و دنریسم میمیره!!
    البته ایننسبت به پایان مارتین کمی خوش بینانه بود!!:))

      نقل قول

  • به لحاظ ادبی زیباترین اش برای فرید و ضعیف ترین برای نارملا بود البته کاری به سرنوشت کاراکترها ندارم.

      نقل قول

  • واقعاً از خوندن همه نوشته‌ها لذت بردم. چه اونهایی که خیلی هنرمندانه نوشته شده بود،‌ چه ضعیف‌ترها.
    نکته مهمی که در این بین متوجه اون میشیم اینه که خیلی از شماها توانایی نوشتن دارید. چیزی که مدت‌هاست دارم به همتون میگم. اکثر ماها بیشتر از اینکه از فقر توان نوشتن رنج ببریم، از نبود جرات کافی برای اون رنج می‌بریم.
    همه به این نوشته‌ها نگاه کنید و باور کنید که میتونید مطالبی کوتاه و بلند در نقد و بررسی داستان عظیم نغمه بنویسید. قرار نیست یه مقاله isi آماده کنید. چند خط و ۵۰ – ۶۰ کلمه هم میشه یه مطلب کوتاه و خوندنی. بیاید خودمون رو باور کنیم. :P

      نقل قول

  • آدر بزرگ آنجا ایستاده بود و به اجساد نگاه میکرد . خوشنود بود چون نبرد سنگینی را پیروز شده بودند، او از نبرد های سنگین لذت میبرد منتظر ماند تا اینکه خدمتکار باوفایش آمد ، مرد جوانی بود با شانه ه وبازوانی عضلانی . این مرد بسیار به او کمک کرده بود در واقع میتوان گفت بدون یاری او شکست حتمی بود . در کنار هم راه افتادند و به اجساد نگاه میکردند و مرد گهگداری توضیح میداد: این جسد استنیسه یا به قول جادوگر آزور آهای . خود جادوگر هم اون طرفتره. این دوتا زیاد مقاومت نکردن. کمی جلوتر گفت این تیرون لنیستره یعنی بود، ملقب کوتوله . آدر بزرگ گفت حیف شد میخواستم اونو با سری روی شونه هاش ببینم حتما خیلی مضحک بوده . مسافت زیادی رو طی کردند تا اینکه مرد اجساد باریستان سلمی ، جورا مورمونت تیان گریجوی شوالیه گل ها و چند مرد دلاور دیگر را به او نشان داد و گفت این افراد تلفات زیادی رو به ما زدن آدر گفت خوبه یه جنگ بدون تلفات لذتی نداره .دویست متر آنطرف تر به چیزی که میخواستند رسیدند اجساد سه اژدها با فاصله کمی کنار هم بودند و سه اژدها سوار در کنار آنها افتاده بودن. مرد آنها را معرفی کرد : برن استارک وارگ آریا استارک و دنریس تارگرین . آدر با لذت به آن صحنه نگاه کرد او از نژاد بشر متنفر بود وهمه آنها را مرده می خواست . به مرد گفت باید به اسوس هم حمله کنیم سریع فکری برایش بکن . مرد اطاعت کرد او میدانست خیلی ها به شرق فرار کرده اند :سنسا استارک سرسی لنیستر و برادرش شاهکش و خیلی های دیگر . آدر به سمت مرد برگشت و گفت فقط یه سوال برام مونده . چرا به هم نوعات خیانت کردی ؟ جان اسنو گفت : من یه حرام زاده بودم و چیز زیادی هم نمیخواستم نه شمال نه وینتر فل . ولی رفتار اونا با من در حد یه پادوی اصطبل بود از اونجا دور شدم و به دیوار رفتم ولی شرایط فرقی نکرد . من هنوز یه حرام زاده بودم یه اسنو . حالا که زمستان اومده اونا میدونن که نباید به یه اسنو بی احترامی کنن چون بالاخره زمستان میاد و زمستان جولانگاه منه .

      نقل قول

  • shaho:
    آدر بزرگ آنجا ایستاده بود و به اجساد نگاه میکرد . خوشنود بود چون نبرد سنگینی را پیروز شده بودند، او از نبرد های سنگین لذت میبرد ….

    قشنگ بود
    فقط اینکه فکر نکنم آدرا کلا احساسی داشته باشن !

      نقل قول

  • shaho:
    آدر به سمت مرد برگشت و گفت فقط یه سوال برام مونده . چرا به هم نوعات خیانت کردی ؟ جان اسنو گفت : من یه حرام زاده بودم و چیز زیادی هم نمیخواستم نه شمال نه وینتر فل . ولی رفتار اونا با من در حد یه پادوی اصطبل بود از اونجا دور شدم و به دیوار رفتم ولی شرایط فرقی نکرد . من هنوز یه حرام زاده بودم یه اسنو . حالا که زمستان اومده اونا میدونن که نباید به یه اسنو بی احترامی کنن چون بالاخره زمستان میاد و زمستان جولانگاه منه .

    به کلی خوب اما خب یه ایراد بزرگ داشت اونم جان
    جان با شرافت تر از اینه که خیانت کنه حتی به قیمت جونششششش

      نقل قول

  • winter is coming
    شعار اشنای دیروز
    یاد اور دوران سرما و تاریکی وستروس
    دورانی که پایانش نزدیک میشد
    استنیس بیمار و زخم خورده از جنگ بر تخت اهنین جلوس کرده بود این لحظات او را به یاد محاصره دراگون استون انداخت زمانی که مردی با محموله ای وارد قلعه شد
    مردان وفادارش رفته بودند او پادشاه سرما شده بود و البته پادشاه روشنایی و اتش
    صدای زوزه باد در سرسرای تالار و صدای سوختن تالار او را به یاد شمال و غرش اژدهایان می انداخت
    اژدهایانی که افسانه شدند

      نقل قول

  • king of thr narrow sea:
    winter is coming
    شعار اشنای دیروز
    یاد اور دوران سرما و تاریکی وستروس
    دورانی که پایانش نزدیک میشد
    استنیس بیمار و زخم خورده …

    آقا دمت گرم!! نه انصافاً دمت گرم :good: :-) خیلی قشنگ بود ;-)
    هیشکی استنیس رو آخر داستان زنده نذاشته بود تا الان.
    راستی یادمه که قرار بود همه اینا رو یکی کنم و تو یه فایل pdf منتشرش کنم. :ssad:

      نقل قول

  • باریکه نور که به چشمانش افتاد سانسا را از خواب بیدار کرد طلوع بهاری دل انگیزی بود،صدای جان را شنید که در حیاط مشغول سر و سامان دادن کار های قلعه بود همسری که زمانی فکر میکرد برادرنا تنی اش است اما جان همان کسی بود که با اتحادش با ملکه نقره ای و اژدهایان او توانست وایت ها را شکست داده و بار دیگر جهان را مدتی از دست شاه شب نجات دهد،اما قیمتش سه اژدها و مادرشان بود،
    وینترفل بار دیگر در صلح و آرامش بود مثل همان روزی که جان و پدرش لیدی و بقیه دایروولف ها رابه قلعه آوردند اما این بار فرق میکرد سانسا دیگر آن دختر معصوم نبود،ناگهان به یاد برادرانش افتاد،راب که آخرین بار روز ترک وینترفل برای قدمگاه پادشاه ملاقات کرده بود،ریکان که الآن فرمانده برادران شب بود،و برن که خبری از او نداشت ولی صدایش را همیشه در جنگل خدایان میشنید،
    آریا هم که به ماجراجویی در دریای غرب رفته بود.
    خدمتکار در رو باز کرد تا سانسا را برای مهمانی که در تالار وینترفل قرار بود برگذار شود آماده کند،جان لرد ها شمال را به خاطر شروع بهار دعوت کرده بود.
    زنده باد پـــــــادشـــــاهی شـمــــــــــــــــــــــــــال

      نقل قول

  • سانسا دیگر دختر ببچه نبود ملـــــــــــــــــکه بود
    وقتی فکرش را هم میکرد میدید جان همان همسری بود که از اول آرزو میکرد،
    KING in the NORTH

      نقل قول

  • برن روی تخت بود جان شمشیر به دست اماده بود بجنگه دنی توسط همخون هاش محافظت میشد .
    صداها خفه میشدند مثل جنگ های دیگه به جای اینکه صدای ناله وفریاد زیاد بشه صدا ها خفه میشدند.اون اومد.بی هیچ احساسی در صورت هر کسی شمشیر داشت بهش حمله کرد همراهاش کشتنشون برن لحظه ی اخخر تو فکر وینترفل بود همخونهای دنی قبل مرگ تونستن اونو پیش جان برسونن جان دنی رو بین خودش و دیوار قرار داد به دور و برش نگاه کرد کسی زنده نبود همه رفتن کنار اونبود وجان ودنی بهش حمله کرد مثل این بود که دست های جان با هر ضربه به اون ضعیف تر میشن جان سوزش سرما رو تو بازوش حس کرود خون سرخ رو لباس مشکیجان داشت میرقصید ضربه ی بعدی شکمش رو پاره کرد دنی مثل اینکه کسی اونجا نباشه با سرعت رفت ونذاشت جان بیافته زمین گریه میکرد در آعوشش گرفت شاه شب بلاسرشون بود نگاهش سرد بود ولی انگار که اونجا نبود شمشیر کریستالی چنان به سرعت

      نقل قول

  • شدیدا دوست ندارم راجع به آخر داستان نظر بودم چون تخصص مارتین ضد حالی زدنه ولی از آنجایی که اشخاصی مثل دنریس،جان و تیریون و آریا و برن مارتین قول زنده ماند نشون رو داده،درمورد سه چهار فصل مانده با آخر نظرم اینه:
    باد می وزید و برف مانند خنجری به زره ها،لباس ها و گرم ترین پالتو ها و شنل ها میخورد. دنریس در حالی که پالتوی سفید رنگی به تن داشت در ایوان وینترفل نشسته بود. سردش بود و هرچه فشار پالتویش را بیشتر میکرد نمی توانست کوچکترین گرمایی احساس کند. با پرواز کردن اژدهایان به دوردست ها و غیاب جان اسنو و تیریون که به سرزمین های غربی رفته بود تا ارثیه اش کسترلی راک را پس بگیرد احساس میکرد جان از بدنش میرود.
    به اجساد سربازان زره طلایی که برای فتح وینترفل از طرف ملکه ثابق فرستاده شده بودند نگا کرد. آنها کوچکترین ارزشی برای دنریس نداشتند و فقط متجاوزانی بودند که از طرف یک ملکه ی حسود آمده بودند. یعنی او حتی تحمل نداشته که استارک ها خانه ای داشته باشند و فقط می خواسته که مثل تالی ها دوباره آنها را بی خانمان کند!اما الان تالی ها و فری ها واقعا کجا هستند؟
    با وجودیکه آدر ها سه روز پیش به وینترفل حمله کرده و این اجساد را به جا گذاشته بودند اما دنریس هنوز از وجود آنان می ترسید و می گفت کاش اژدهانش اینجا بودند.
    بالاخره نتوانست جلوی خودش را بگیرد و دوان دوان از حیاط خارج شد. احساس میکرد دیگر هرگز آن را نم بیند.خیاطی که در آن لیانا و برادرانش شمشیر بازی و اسب سواری می کردند و جایی که فرزندان استارک در آنجا بازی میکردند و زمانی چه زندگی خوبی داشتند.
    وقتی بیرون آمد طوفانی از برف و استخوان ها و موجودات ماورا طبیعی که همیشه فکر میکرد افسانه هستند جلوی خودش دید.بالاخره توانست گرما را احساس کند چون در لای این باد و برف بالاخره جان اسنو را دید.
    به طرفش دوید و بدون توجه که ادر ها هنوز آنجا هستند،با دستانش صورت جان را گرفت. می توانست نفس های گرم و پر از ترس او را روی گونه هایش احساس کند. بالاخره سکوت را شکست و در حالی که به زیر زمین، به گل های رخ آبی رنگی که به خاطر طوفان در هوا شناور بودند و رودخانه ی ترایدنت که چندین متر آن طرف تر بود اشاره میکرد،گفت:《حتی اگر این لحظات آخرم باشد واژدهایان هرگز باز نگردند و هرگز نتوانم خانه ی اجدادی ام را ببینم،ترجیح میدهم پیش تو،پیش آخرین خانواده ای که برایم مانده بمیرم!》
    جان اسنو:《زمانی انسان های اولیه این سرزمین را تصرف کردند.با آدرها جنگیدند و شکست شان دادند. بعد از آن نوبت اگان رسید که جد بزرگ هردوی ما است که پا به اینجا گذاشت.او این سرزمین را بنا و یک پارچه کرد ولی حالا مثل این که ما باید با تمام آن ها خداحافظی کنیم! همه ی آنها یعنی تمامی وقایعی که در این قرن ها افتاده بیهوده بوده؟
    واسه بقیه اش ترجیح میدم دست خود مارتین باشه ولی این یکی از صحنه های مد نظر من بود

      نقل قول

  • اون نظر بالایی خود من هستما به خاطر یک اشتباه شده شلیانا

      نقل قول

  • ولی نمیدونم چرا همش دلم می خواد این صحنه را تصور کنم. دنریس در حالی که در آغوش جان اسنوئه چشماش رو بسته و از شدت ترس نفس نفس میزنه در حالی که جان اسنو هم دستانش رو دور گردن او حلقه کرده و به شاه شب نگاه میکنه. همان طور که آریا هنگام اعدام پدرش در آغوش اون مرو که الان اسمش یادم نیست چشماش رو بسته بود و نفس نفس میزد.
    تصور اون صحنه برام خیلی شیرینیه!!

      نقل قول

  • لیانا:
    ولی نمیدونم چرا همش دلم می خواد این صحنه را تصور کنم. دنریس در حالی که در آغوش جان اسنوئه چشماش رو بسته و از شدت ترس نفس نفس میزنه در حالی که جان اسنو هم دستانش رو دور گردن او حلقه کرده و به شاه شب نگاه میکنه. همان طور که آریا هنگام اعدام پدرش در آغوش اون مرو که الان اسمش یادم نیست چشماش رو بسته بود و نفس نفس میزد.
    تصور اون صحنه برام خیلی شیرینیه!!

    این آخری مثل پایان پمپی میشه بنظرمن باتمام احترام همه مسخره بودن جز پایان فرید

      نقل قول

  • امیدرضا: این آخری مثل پایان پمپی میشه بنظرمن باتمام احترام همه مسخره بودن جز پایان فرید

    به نظر من هیچ کدومشون خوب نبودن! با وجودیکه با تئوری سازی موافقم ولی درمورد پایان داستان اصلا! چون طرفدارها با توجه به نظر خودشون و این که کیو دوست دارن و دوست ندارن پیش بینی میکنن و من اصلا از این کار خوشم نمیاد و متنفرم ولی پایانی که مثی گفت جالب تر و واقعی تر از همه بود بخصوص به داستان های مارتین

      نقل قول

  • ولی به نظر من همه ی صحنه های سریال به کنار(به کتاب کار ندارما) و صحنه ای که جان اسنو حقیقت را میفهمه به کنار! وایی من تصورش رو هم میکنم یک جوری میشم!! یعنی فکرشو بکنید قیافه ی جان اسنو چقدر دیدنی بشه وقتی که حقیقت را بفهمه درمورد خودش!!
    به نظرم بهترین صحنه سریال اون میشه

      نقل قول

  • امیدرضا: این آخری مثل پایان پمپی میشه بنظرمن باتمام احترام همه مسخره بودن جز پایان فرید

    پمپی کیه؟

      نقل قول

  • کشتی جغرافی و محیط شناس وآموزشی پنتوس دردریاهامیگذشت کاپیتان آن مردی ریش قرمز قد بلند معادل شش فوت ودو اینج باچشمان خاکستری صورتی کشیده ولاغر اندام بود به اسم راجرز با ۶۰ خدمه ودوتا دریا شناس که بعدیک طوفان دریایی آذوقه شان درحال اتمام بود وجهت سفرشان راگم کرده بودند۱۲روزبوددردریاسرگردان بودند ساحلی از دور دیدن که بعد ازچند دقیقه به چند کیلومتری آن نزدیک شدند که یخ زده وبا ابری مه آلود تمام دور واطرافش پوشیده بود که همه ی خدمه تعجب کردند که اونجا کجاست داخل نقشه و جهت مانیست ناگهان کاپیتان گفت آنجا سرزمین همیشه زمستان است یکی ازخدمه گفت سرزمین همیشه زمستان ؟آری پدربزرگم قصه اش رابرایم گفته که اونجا توسط موجوداتی ازیخ سرد وبی رحم اینطور شده وتمام مردمش مرده و زامبی شده اند یکی ازدودریا شناس خبره به اسم جاش که ۱۵سال به عنوان دزد دریایی روی دریا بوده وبعد که اسیر شده بود توبه کرده وپنج سال بود که به خدمت ناوگان تحقیقات پنتوس درآمده بود او مردی قوی هیکل با همان قد کاپیتان وموهای سیاه وچشمانی سبز تیره داشت اومردی عصبی وهنوز اخلاق یک دزددریایی راداشت وهیچ اعتقادی به مذهب نداشت او باکاپیتان رابطه خوبی ندارد وهیچوقت باهم همنظر نبودند بالحن تمسخر آمیز ی میگوید نکنه کاپیتان ریش قرمزما خیالاتی شده اند عده ای از خدمه خنده شان میگیرد اما کاپیتان با نگاهی جدی آنها راساکت میکند ومیگوید مثل اینه هیچ چیزی از تاریخ نمی دانید اونجا سرزمینی بزرگ وبسیارقدیمی بوده که هفت اقلیموپادشاهی بوده وتوسط خاندان والریایی به اسم تارگرین متحد و اداره میشده وبعدها توسط موجوداتی باستانی وبی روح به اسم آدرها آن سرزمین و را به زمستانی طولانی فرو برده ومردمش زامبی شده جاش میگه من شنیدم اما فقط قصه وافسانه است وشایدمردمش همه توسط یک بیماری کشته شدن بعدا دیگه این قصه رو ساختن کاپیتان دهنشو بایه حرف میبنده که افسانه ها ازیک واقعییت محز سرچشمه میگیرن بعد یکی ازخدمه به اسم لیون میگه هرچی هست باید یه مدت اونجا بمونیم وآذوقه جمع کنیم یکی ازخدمه میگه دیونه شدی اگه اون سرزمین همیشه زمستان باشه نباید اونجا توقف کنیم چون بعداز نابودی اونجا به هرطریقی بوده برطبق گفته هاهر کاپیتان زنده ای که اونجا اتراق کرده هرگز برنگشته وکشتیش به کشتی ارواح تبدیل شده یا اگربرگشته به طرز عجیبی خودو خدمه اش دیوانه شده اند جاش میگه من که برام فرقی نداره چون اگراینطوری بدون پیداکردن هیچ خشکی روی دریاسرگردان بمانیم بازم میمیریم اما کاپیتان جلوی اورا میگیر د من این داستان یابهتربگم تاریخ وواقعیت را از مادر پدر بزرگ پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ مادریم یعنی آریا استارک که تنها کسی بود که از این سرزمین جان سالم بدر برده او جنگجویی قهار بوده وبا آدرها همراه با برادرانش برن وجان جنگیده اما خیلی دیرشده بود چون جنگ سر بدست گرفتن کنترل آن سرزمین که مادر اژدهاها دنریس تارگرین واژدهایان وکالسارش با ملکه غرب سرسی لنیسترودیگر خاندان ها شروع کرده بودند وانتهایش به شمال رسید وباعث شد که آنها جنگ اصلی رافراموش کنن وبه نزاع باهم بپدازند که باعث ضعیف شدن ارتش آرزوآهای جان اسنو وبرن زاغ سه چشم شد وآنها شجاعانه در مقابل آدر ها مبازره کردند آدرهایی که فرستاده خدای هد بودند خدای باستانی شمال سرزمین همیشه زمستان یا بهتربگم وستروس بودند دنریس وسرسی ودیگرلردها خیلی دیر متوجه جنگ واقعی شدند وآخرین اژدهایان درآن جنگ نابود شدند وبرادربزرگ وناتنی آریا جان باشجاعت توانست درآخرین لحظه عمرش پادشاه آدرها یاپادشاه شب را سرنگون کند اماعده ای دیگر ازآدرهاو مردمی که آنها تبدیل به زامبی کرده بودند برتمامی وستروس چیره شدند وآریا باعده کمی از مردم باقی مانده وستروس سوار کشتی شده وبعد چندین روز به سواحل پنتوس رسیدند ودر آنجا زندگی کردند آریا در باقی عمرش توانست تمام تاریخ ووقایع وستروس این سرزمین بسیارقدیمی را از آغازتاپایان رادر درکتابی جمع آوری وآن کتابم اکنون گنجینه خانواده گی ماست دیگر جلویتان رانمیگیرم اگر میخواهد اتراق کند اما هیچ کس نباید به آن سرزمین نفرین شده پا گذارد همه ساکت شدند هیچ کس حرفی نزد ناگهان کاپیتان به جاش نگاه انداخت آن جاشی که درهیچ مسئله ای باکاپیتان تفاهم نداشت الان باتمام وجود به حرف های کاپیتان گوش میدهد بعد کاپیتان میگوید بادبان هارابسمت سواحل جنوب شرقی قراردهید آنجا هیچ زمستانی نیست وبرای تحقیقاتمان هم جای مناسبیست بعد کاپیتان همینطور که کشتی از وسترسی که زمستانی سردوهمیشگی که دوصده بود توسط آدرها برآنجا حاکم شده بود نگاه میکرد ودور ترودورتر میشد که ناگهان ناپدید شد براستی آنجا کدام قسمت وستروس بود آنجا مناطق سواحلی جنوب دورون بود :notme: اینم ازپایان من اینم شاید به دلتون نباشه

      نقل قول

  • لیانا: پمپی کیه؟

    فیلم پمپئ اونم کیت هرینگتون بازی کرده آخرشم اون‌جوری که گفتی تموم میشه

      نقل قول

  • میدونین با رفتن و خواندن سایت ای خارجی راجع به این کتاب و سریال چی فهمیدم؟ اونا صدبرابر با احساس تر از شماهان.

      نقل قول

  • لیانا:
    میدونین با رفتن و خواندن سایت ای خارجی راجع به این کتاب و سریال چی فهمیدم؟ اونا صدبرابر با احساس تر از شماهان.

    من شخصا آدم احساسی شدیدی هستم اما دوست ندارم توکار وچیزای نظرمیدم دوست ندارم احساسی قضاوت ونظربدم منطقیم درظمن بچه های انگلیسی وآمریکایی همیشه احساسی عمل میکنن ‌کوتاه فکرن اونا فقط قصعا باید خوبی پیروزبشه بدی ریشه کن بشه خودم فقط ازسایت های آلمانی خوشم میاد چون مخاطبینش باهوشن و احساسی نظرنمیدن البته یه پایان

      نقل قول

  • امیدرضا: من شخصا آدم احساسی شدیدی هستم اما دوست ندارم توکار وچیزای نظرمیدم دوست ندارم احساسی قضاوت ونظربدم منطقیم درظمن بچه های انگلیسی وآمریکایی همیشه احساسی عمل میکنن ‌کوتاه فکرن اونا فقط قصعا باید خوبی پیروزبشه بدی ریشه کن بشه خودم فقط ازسایت های آلمانی خوشم میاد چون مخاطبینش باهوشن و احساسی نظرنمیدن البته یه پایان

    اونا هم زبان ان با نویسنده کتاب میتونم با شخصیت ها احساس نزدیکی کنن که از تصور همه ما خارجه و قوه درکشان هم در این مسائل بالاست و این طوری نظر میدن و شما چیکاره این؟اونا که بهتر از شما میتونن داستان رو درک کنن چون هرچی نباشه تجربیاتی مشابه داشتن و فرهنگ ها هم هماهنگی دارن پس حق با اوناست

      نقل قول

  • امیدرضا: مخاطبینش

    ببینید چه کسایی به چه کسایی میگن کوته فکر! خنده دار ترین چیز دنیا رو شنیدم :gslol: انگلیسی ها که سیاستشون ده برابر از آمریکایی ها بیشتره و دوست دارن که خیر به شر پیروز شه حتی مارتین هم چنین چیزی رو میپسندد اونوقت مردم ملت ما چون از بعض یا خوششان میاد و نمیاد چیز دیگری میخوان!
    حالا دارم همه رو میشناسم

      نقل قول

  • و ضمنا شما منطقی نظر نمیدیم حتی عدالت هم رعایت نمی کنید. پس از هزاران بار که من گفتم جنایت تایوین لنیستر درمورد الیا و بچه هاش وحشتناک بود شاید میگفتید که بد بود ولی میگفتید سیاست بچه و پیر نمیشناسه و وقتی که اسم عروسی سرخ رو آوردم کار تایوین شد جنایت وحشتناک اون موقع فهمیدم عدالت از نظر شما چیه

      نقل قول

  • و ضمنا بحث اصلا سر احساسات سیاست و حکومت و شرافت و عقل و منطق و این چرت و پر تا نیست.بحث سر انسانیت و شخصیته. انسانیتی که من توی نظرات و عقاید اونا پیدا کردم و اصلا توی سایت ای ایرانی ندیدم اصلا!

      نقل قول

  • لیانا:
    و ضمنا بحث اصلا سر احساسات سیاست و حکومت و شرافت و عقل و منطق و این چرت و پر تا نیست.بحث سر انسانیت و شخصیته که اولین وظیفه آدماست. انسانیتی که من توی نظرات و عقاید اونا پیدا کردم و اصلا توی سایت ای ایرانی ندیدم اصلا!

      نقل قول

  • لیانا: اونا هم زبان ان با نویسنده کتاب میتونم با شخصیت ها احساس نزدیکی کنن که از تصور همه ما خارجه و قوه درکشان هم در این مسائل بالاست و این طوری نظر میدن و شما چیکاره این؟اونا که بهتر از شما میتونن داستان رو درک کنن چون هرچی نباشه تجربیاتی مشابه داشتن و فرهنگ ها هم هماهنگی دارن پس حق با اوناست

    احساس نزدیکی ربطی به زبان نداره درظمن مارتین از چیکیده ای از تمامی فرهنگ ها این داستانو بنا کرده واین که میگید شما چیکاره اید یا به ماربطی نداره ماهم بیننده این سریال وخواننده این کتاب هستیم پس به اندازه اونا حق داریم اگه به ماربطی نداره اصلا این سایت ونظرات برای چیه حالا مارتین این داستانو خلق کرده هرچی خودش بخوادمینویسه واین به هیچ کی حتی خانوادهش ربطی نداره هرچی بود پایان من معنی داشت مثل پایان شما بی معنی وسر کینه وعقده شخصی نبود ازیه شخصیت نبود

      نقل قول

  • لیانا: ببینید چه کسایی به چه کسایی میگن کوته فکر! خنده دار ترین چیز دنیا رو شنیدم انگلیسی ها که سیاستشون ده برابر از آمریکایی ها بیشتره و دوست دارن که خیر به شر پیروز شه حتی مارتین هم چنین چیزی رو میپسندد اونوقت مردم ملت ما چون از بعض یا خوششان میاد و نمیاد چیز دیگری میخوان!
    حالا دارم همه رو میشناسم

    منظور من از کوتاه فکر اینه که فقط دوست دارن پایان های خوشوتخوشوتوی فیلم هاورمان های خیالی ببینن :notme: درظمن جز اینا تجربه ثابت کرده که مردم ایران ازهمه باهوش تروبااستعداد ترند اما گاهی احساسات شخصیو باموضوع قاطی میکنن درظمن میگید انگلیسیا سیاست دارن اما آمریکا حرف اولو میزنن انگلیسیا کاری جز دسیسه بلد نیستن

      نقل قول

  • امیدرضا: منظور من از کوتاه فکر اینه که فقط دوست دارن پایان های خوشوتخوشوتوی فیلم هاورمان های خیالی ببینن درظمن جز اینا تجربه ثابت کرده که مردم ایران ازهمه باهوش تروبااستعداد ترند اما گاهی احساسات شخصیو باموضوع قاطی میکنن درظمن میگید انگلیسیا سیاست دارن اما آمریکا حرف اولو میزنن انگلیسیا کاری جز دسیسه بلد نیستن

    اصلا هم چنین هوشی رو من نمی بینم شماها انسانیت رو از یاد برید البته از کسایی که یک نفر رو سلاخی میکنن چه انتظاری

      نقل قول

  • امیدرضا: احساس نزدیکی ربطی به زبان نداره درظمن مارتین از چیکیده ای از تمامی فرهنگ ها این داستانو بنا کرده واین که میگیدشما چیکاره اید یا به ماربطی نداره ماهم بیننده این سریال وخواننده این کتاب هستیم پس به اندازه اونا حق داریم اگه به ماربطی نداره اصلا این سایت ونظرات برای چیه حالا مارتین این داستانو خلق کرده هرچی خودش بخوادمینویسه واین به هیچ کی حتی خانوادهش ربطی نداره هرچی بود پایان من معنی داشت مثل پایان شما بی معنی وسر کینه وعقده شخصی نبود ازیه شخصیت نبود

    شما هم عقده از دنریس و تارگرین ها دارید که دوست ندارید جان بچه ریگار و لیانا باشه و در آخر دنریس پیروز شه حالا کی عقده ایه؟ شما حتی میگید تارگرین ها تموم شدن در حالی که اصلا قطعی نیست و مارتین گفته که دنریس زنده میمونه

      نقل قول

  • لیانا:
    و ضمنا شما منطقی نظر نمیدیم حتی عدالت هم رعایت نمی کنید. پس از هزاران بار که من گفتم جنایت تایوین لنیستر درمورد الیا و بچه هاش وحشتناک بود شاید میگفتید که بد بود ولی میگفتید سیاست بچه و پیر نمیشناسه و وقتی که اسم عروسی سرخ رو آوردم کار تایوین شد جنایت وحشتناک اون موقع فهمیدم عدالت از نظر شما چیه

    من کاملا باعدالت نظرمیدم این شمایید که نظر میدین خب سیاست بچه وپیر نمیشناسه درظمن بلایی که سراونا اومد تقصیر پدر وپدر بزرگشون بود وتایون لنیسترم برای این دستورو داد چون بعدا وقتی بزرگ میشدن سعی میکردن خاندان اونو ازبین ببرن وکارشو درک میکنم هرکسی دیگه هم بود این کارو میکرد شماهم یه موضوعو گیر میدین ول نمیکنین تایون لنیستر چطور با وجود این همه بدی وظلم ازجانب آریس دوباره بهش وفادارباشه اون تایونو جلوی عام کوچیک کرد پسربزرگشو ازچنگش درآورد وپیش خودش برد به اون حسودی میکرد چون نزد مردم محبوب تربود همیشه سعی میکرد اونو ازمیان برداره وچشم بد به زنشم داشت طرز فکرتو عوض کن جانب داری نکن درظمن من باهمه تارگرینا مشکلی ندارم بینشون خوبم بوده اینجا فقط باید نظرراجع آخرکتاب بدین وجاش اینجا نیست

      نقل قول

  • و ضمنا چیزی ک من تعریف کردم پایان ماجرا نبود چون من ترجیح میدم پایان بر عهده مارتین باشه. چیزی که تعریف کردم نظریه خودم درمورد سه چهار فصل آخر بود . شما قبل از قضاوت کردن نظر من رو کامل و درست حسابی میخوندین

      نقل قول

  • امیدرضا: من کاملا باعدالت نظرمیدم این شمایید که نظر میدین خب سیاست بچه وپیر نمیشناسه درظمن بلایی که سراونا اومد تقصیر پدر وپدر بزرگشون بود وتایون لنیسترم برای این دستورو داد چون بعدا وقتی بزرگ میشدن سعی میکردن خاندان اونو ازبین ببرن وکارشو درک میکنم هرکسی دیگه هم بود این کارو میکرد شماهم یه موضوعو گیر میدین ول نمیکنین تایون لنیستر چطور با وجود این همه بدی وظلم ازجانب آریس دوباره بهش وفادارباشه اون تایونو جلوی عام کوچیک کرد پسربزرگشو ازچنگش درآورد وپیش خودش برد به اون حسودی میکرد چون نزد مردم محبوب تربود همیشه سعی میکرد اونو ازمیان برداره وچشم بد به زنشم داشت طرز فکرتو عوض کن جانب داری نکن درظمن من باهمه تارگرینا مشکلی ندارم بینشون خوبم بوده اینجا فقط باید نظرراجع آخرکتاب بدین وجاش اینجا نیست

    تایوین لنیستر انسان نبود اصلا و مثل انسان هم نمرد و بابتش از تیریون هزاران برابر ممنونم . طرز فکر مو عوض نمیکنم من انسانیت رو دوست دارم و میبینم که شما هم به خاطر اسم خانوادگی میتوانستیم بچه های معصوم رو بکشید و بگید در اون صورت وقتی میمردید،چه جوابی داشتید به اون بچه ها،به خدا و وجدانتون بدین؟

      نقل قول

  • لیانا: شما هم عقده از دنریس و تارگرین ها دارید که دوست ندارید جان بچه ریگار و لیانا باشه و در آخر دنریس پیروز شه حالا کی عقده ایه؟ شما حتی میگید تارگرین ها تموم شدن در حالی که اصلا قطعی نیست و مارتین گفته که دنریس زنده میمونه

    منم عقده رو بااینا یکی نکردم بارها گفتم دنریسم اگه تونست به جایی برسه مشکلی ندارم آره اول دوست نداشتم بچه ریگار ولیانا باشه اماحالا میبینم اینطور شخصیت مهم تری میشه بهتره اولم میخواستم والدینش پیچیده ترازایناباشن درظمن مارتین نوشته چون جان یکی ازدو شخصیتیه که من ازهمه بیشتردوست دارم منظور تموم شدن سلسله تارگریناست نه نسلشون شاید دوباره بیان که من دوست دارم جان بیاد

      نقل قول

  • امیدرضا: احساس نزدیکی ربطی به زبان نداره درظمن مارتین از چیکیده ای از تمامی فرهنگ ها این داستانو بنا کرده واین که میگیدشما چیکاره اید یا به ماربطی نداره ماهم بیننده این سریال وخواننده این کتاب هستیم پس به اندازه اونا حق داریم اگه به ماربطی نداره اصلا این سایت ونظرات برای چیه حالا مارتین این داستانو خلق کرده هرچی خودش بخوادمینویسه واین به هیچ کی حتی خانوادهش ربطی نداره هرچی بود پایان من معنی داشت مثل پایان شما بی معنی وسر کینه وعقده شخصی نبود ازیه شخصیت نبود

    مال شما که اصلا معنی نداشت و بیشتر شبیه فیلم تایتانیک بود. لا قل من درمورد پایان چیزی نگفتم و درمورد سه چهار فصل آخر گفتم

      نقل قول

  • امیدرضا: منم عقده رو بااینا یکی نکردم بارها گفتم دنریسم اگه تونست به جایی برسه مشکلی ندارم آره اول دوست نداشتم بچه ریگار ولیانا باشه اماحالا میبینم اینطور شخصیت مهم تری میشه بهتره اولم میخواستم والدینش پیچیده ترازایناباشندرظمن مارتین نوشته چون جان یکی ازدو شخصیتیه که من ازهمه بیشتردوست دارم منظور تموم شدن سلسله تارگریناست نه نسلشون شاید دوباره بیان که من دوست دارم جان بیاد

    جان هم یک تارگرینه خب و اگه پادشاه بشه،در هر صورت دنی به آرزویش میرسه چون یکی از اعضای خانوادشو رو تخت می‌بینه اونم تازه پس ر عزیزترین برادرش

      نقل قول

  • لیانا: مال شما که اصلا معنی نداشت و بیشتر شبیه فیلم تایتانیک بود. لا قل من درمورد پایان چیزی نگفتم و درمورد سه چهار فصل آخر گفتم

    منم راجع دویست سال بعد گفتم خودمم یه چیزی سرپایی گفتم امامال شمابیشترمثل آخرای فیلم هندی بود دیگران بهتر میدونن

      نقل قول

  • امیدرضا: منم راجع دویست سال بعد گفتم خودمم یه چیزی سرپایی گفتمامامال شمابیشترمثل آخرای فیلم هندی بود دیگران بهتر میدونن

    لا قل مال من پایان نبود و فقط یک صحنه ی فرضی از چندین مدت قبل لز پایان بود که اگرم واقعی میشد حتی سه دقیقه هم نمیشد

      نقل قول

  • لیانا: لا قل مال من پایان نبود و فقط یک صحنه ی فرضی از چندین مدت قبل لز پایان بود که اگرم واقعی میشد حتی سه دقیقه هم نمیشد

    خوب مال من خلاقیت داشت چند شخصیت فرعی درآخر بهش اضافه کردم وفیلم تایتانیک فیلم عاشقی بود مال من عاری ازاحساس بود و فقط سرنوشت تمامی وستروسو وشخصیت ها وخاندانها رو مشخص کردم وجوری گذاشتم که بازم زندگی ادامه پیدا کنه راستش اگه ازعقده واحساسات شخصی قضاوت میکردم هیچوقت جان وتیریونو با این پایان نمی زاشتم ازبین تمامی این پایان ها فرید بنظرم زیبا بود یه کم پایانم مثل پایان اون بود یه پایان دیگه هم دارم اون شاید زیباتر باشه اما اینا ارزشی ندارن فقط خلاقیتو توی نویسنده گی ونظرات گذاشتن پایانش اون چیزیه که مارتین مینویسه

      نقل قول

  • امیدرضا: خوب مال من خلاقیت داشت چند شخصیت فرعی درآخر بهش اضافه کردم وفیلم تایتانیک فیلم عاشقی بود مال من عاری ازاحساس بود و فقط سرنوشت تمامی وستروسو وشخصیت ها وخاندانها رو مشخص کردم وجوری گذاشتم که بازم زندگی ادامه پیدا کنه راستش اگه ازعقده واحساسات شخصی قضاوت میکردم هیچوقت جان وتیریونو با این پایان نمی زاشتمازبین تمامی این پایان ها فرید بنظرم زیبا بود یه کم پایانم مثل پایان اون بود یه پایان دیگه هم دارم اون شاید زیباتر باشه اما اینا ارزشی ندارن فقط خلاقیتو توی نویسنده گی ونظرات گذاشتن پایانش اون چیزیه که مارتین مینویسه

    ببینید پایان شما مثل تایتانیک بود ئ همون طور که خودتون گفتید تایتانیک عاشقانه بود و بسیار سوزناک ولی این کار مارتینه و ژانرش فانتزی حماسیه! این کلمه رو تو ذهنتون فرو کنید حماسی!!
    ضمنا من به گوشه ای اشاره بردم که هیچ کس پس از پایان فصل شش بهش اشاره نکرده بود اونم عصبانی شدن سرسی از این که استارک ها دوباره خانه شون رو دارن. سرسی خانه ی تالی ها رو دوبار ازشون گرفت و از کجا میدونی که این بلا رو دوباره سر شمال نیاره!!
    اون به قدری از لیانائه مرحوم عقده داشت که حتی چشم دیدن خاندان استارک رو هم نداشت و به نظرتون وقتی بفهمه اونا دوباره صاحب شمال ان دست به کوچکترین اقدامی نمیزنه؟
    من به این نکته اشاره بردم در حالی که هیچ کدومتون حتی اسمی ازش نبردین

      نقل قول

  • مال منم حماسی بود اصلا عاشقانه نبود هرچی میخوای بگوکشتی من فقط یه یاداوری کردم تایتانیک مال شما پایان یک تائاتر بود تا حماسی من بالا آوردم خوندمش

      نقل قول

  • امیدرضا:
    مال منم حماسی بود اصلا عاشقانه نبود هرچی میخوای بگوکشتی من فقط یه یاداوری کردم تایتانیک مال شما پایان یک تائاتر بود تا حماسی من بالا آوردم خوندمش

    اصلا هم حماسی نبود! مال داستان های عاشقانه و سوزناکه تاریخیه که در آخر همه یا میمیرین یا یکی میمیره و یکی از اعضای خانواده اش یا یک غریبه سالها بعد به اون می اندیشه و …. اصلا اصلا اصلا شبیه پایانی که مارتین همش توی علایقش سوتی میداد نبود! پایان حماسی مثل پایان ارباب حلقه ها و چند فیلم دیگه که حوصله ندارم به زبون بیارم.
    شما هم انگار اصلا دلتون نمیخواد بفهمید من بیش از هزاران بار گفتم اون چیزی که گفتم فقط یک صحنه بود و اصلا پایان داستان نبود بیشتر شبیه یک شروع فصل بود. مال شما منو یاد سریال مرلین انداخت که من درست موقعی که ند استارک اعدام شد به خودم گفتم پایان این سریال قرار نیست تلخ باشه و این امیدم وقتی که راب و کتلین و جافری و تایوین و… هم مردن بیشتر به پیش بینیم امیدوار شدم.

      نقل قول

  • امیدرضا:
    مال منم حماسی بود اصلا عاشقانه نبود هرچی میخوای بگوکشتی من فقط یه یاداوری کردم تایتانیک مال شما پایان یک تائاتر بود تا حماسی من بالا آوردم خوندمش

    یه توهین دیگه!! مال شما که خنده دار تر بود و اصلا شبیه پایان های نغمه ای نبود. مال فرید بهتر بود و اصلا شبیه مال شما نبود.

      نقل قول

  • و مال منم بیشتر شبیه یک شروع حماسی بود و اصلا پایان نبود. مال مثی که از همه بهتر بود و حتی از مال فرید هم بهتر بود

      نقل قول

  • دیگر امیدی نبود درمیانه جنگ بین زنده ومرده جان زخمی شده بودارتش آنها شامل تمامی جنگجویان شجاع ازگوشه وکنار وستروس بعلاوه گروهی ازنگهبانان شب بود برن باکمک میرا بالای سر جان آمد ممکن بود لحضه آخرهردو باشد آن جنگ به معنای واقعی جنگ زندگی ومرگ بود بسیاری از مردم به جنوب رفتن و کسانی که شجاعت داشتند ومیتوانستندبجنگد درکنارپادشاه شمال مانده بودند خیلیا امید شان به دنریس واژدهایانش بود اما آتش آنها فقط میتوانست وایت ها رانابود کند وتاثیری روی آدرها نداشت اماآدرها فقط با شیشه اژدهاوفولاد والریایی نابود میشدندویکی ازاژدهایان دنریس آدرشده بود برن که نمیتوانست راه برود وبا وارگ کردنش درگرگ جان وآریا واژدهایان میجنگیدجان توانست یکی از آدرها را ازپای درآورداما آدر دیگری که نزدیک بود جان بکوشد نا گهان برن یک دفعه ازجایش بلند شد وخود راسپربلای جان کرد ودیگرنتوانست خودراوارگ کند جان که دهانش ازناراحتی وخشم به زور بازمیشد با خشمی زیاد آن آدر را نیزباشمشیروالریایی از پای درآورد ارتش زندها کم کم داشت نابود میشد تااینکهجان آدری که پادشاه همشان بود ازفاصله دور دید که دارد به جلو میایدوخیلیاررانابود میکند جان باخشمی که ازمرگ برادرش آسمان وزمین را میسوزاند سوار بر گوست دایروف خود به سوی او حرکت کرد وقتی که نزدیک شدن جرقه ی شمشیرهایشان به هم برخورد کرد وباهم رودررو شدن آن دومدتی باهم سخت جنگیدن امایکدفعه شمشیر جان به کنار پرتاب شدوجان زمین خورد پادشاه شب که میخواست ضربه آخر رابزند جان چشمانش را بست ودستش را بالا برد ناگهان شمشیری نورانی وآتیشن ازآسمان ناخواسته بدستش آمد وبعد بایک ضربه آن رادرسینه پادشاه آدرها فروکرد پادشاه شب سعی کرد مقاومت کند اماجان باقدرت تمام اورا در سینه اش فرو کرد ویک باره پادشاه شب ماننددانه های یخ خرد شد وناپدیدگردیدوبامرگ او تمامی آدرها یکی پس ازدیگری ضعیف ونابود میشدند مردگانی که زنده شده بودند هم توسط اژدهاهانابودسوزانده میشدندگویی جانشان به پادشاه شان بستگی داشته انسان ها پیروز شدن ناگهان جان باشمشیر آتشین جلوی ارتشش حاضرشد وهمه به برای او زانو زدند دیگر اسنویی نبود که قبلا فکر میکردند آن اسنویی که قبلا او رابااسمش مسخره میکردند اکنون با آوردن اسمش احساس غرور میکردند در وینترفل تمامی لردهای وستروس بعلاوه دنریس واژدهایانش دروینترفل جمع شدن دیگر جنگ بزرگ تمام شده بود آدرها بکلی ازبین رفته بودن آنان تصمیم گرفتن که جان اسنو را پادشاه تمامی وستروس اعلام کنن بااینکه توسط برن پی برده بودکه او فرزند ریگار ولیاناست وازخون یخ وآتش است اماجان که بااین موضوع کنار نمیامد چراکه همه فکر میکرد نداستارک پدر اوست بااین که برن حقیقت رادرمورد پدر ومادرش به اوگفته بود که لیانا باپای خودش پیش ریگار رفته وریگار به اوتجاوز نکردهاما بااین حال اورا آزورده میکرد ومرگ برادرش برن وبسیاری از دوستانش اوبیش ازبیش آزورده میکرد ودیگر نمی توانست در وستروس زندگی کند ناگهان از میان برخاست وگفت ازاین پس وستروس مانند قبل ازاگان اداره میشود با این فرق که دیگر چیزی مردم را تهدید نمیکند وهفت پادشاهی درصلحی همیشگی بسر خواهند برد واز این بعد مردم هفت پادشاهی عقل وعلم را گسترش میدهند اما بدی هیچ وقت ازبین نمی رود اما میتوانیم با اعمالمان جلویش رابگیرم بعد ازسرسرای وینترفل خارج شد بعد ازچند ماه زمستان دیگرداشت تمام میشد تمامی لردها به سرزمین هایشان رفتند دنریس وجوراه به کنیز لندیک تیریون به سرزمین غرب وجانم که دیگر نمی توانست در وینترفل زندگی کند تصمیم گرفت که با کشتی به سرزمین های گرم وناشناخته سفر کند درحالی که آریا رابغل کرده وازاو خدا حافظی میکرد میگفت که به حرف سرداووس گوش کن اون مشاور خوبیه توحاکم خوبی میشی آریا که دیگر نتوانست جلوی اشک هایش رابگیرد اشکهایش خود بخود سرازیر شدند وازدوستانش سم واد خداحافظی کردومیگفت که چه زمستان کوتاهی شد وسوار برکشتی راه افتاد درحالی که نوری زیبا در آسمان سرد بهاری شمال کشتی جان از سواحل وایت هاربر دور ودور تر میشد تا این یکباره ناپدید شد سالها گذشت دیگر آدر هاازبین رفته بودند واژدهایان دنریس که درزمستانها بردرد میخردند دراثر کبولد سن مردن ونسل اژدهایان منقرض شدن هزاران هزار سال گذشت تاریخ جایش رابه افسانه داد ودیگر هیچ کس وجود آدرها واژدهایان راباورنداشت وفقط درقصه های بچه ماندن اما هیچ گاه نام قهرمان افسانه ای آرزوآهای جان اسنو از میان نرفت وجاودانه شد

    اینم یه پایان تلخ وشیرین مارتینی :good: :negative: :bye:

      نقل قول

  • امیدرضا:
    دیگر امیدی نبود درمیانه جنگ بین زنده ومرده جان زخمی شده بودارتش آنها شامل تمامی جنگجویان شجاع ازگوشه وکنار وستروس بعلاوه گروهی ازنگهبانان شب بود برن باکمک میرابالای سر جان آمد ممکن بود لحضه آخرهردو باشد آن جنگ به معنای واقعی جنگ زندگی ومرگ بود بسیاری از مردم به جنوب رفتن و کسانی که شجاعت داشتند ومیتوانستندبجنگد درکنارپادشاه شمال مانده بودند خیلیا امید شان به دنریس واژدهایانش بود اما آتش آنها فقط میتوانست وایت ها رانابود کند وتاثیری روی آدرها نداشت اماآدرها فقط با شیشه اژدهاوفولاد والریایی نابود میشدندویکی ازاژدهایان دنریس آدرشده بودبرن که نمیتوانست راه برود وبا وارگ کردنش درگرگ جان وآریا واژدهایان میجنگیدجان توانست یکی از آدرها را ازپای درآورداما آدر دیگری که نزدیک بود جان بکوشد نا گهان برن یک دفعه ازجایش بلند شد وخود راسپربلای جان کرد ودیگرنتوانست خودراوارگ کند جان که دهانش ازناراحتی وخشم به زور بازمیشد با خشمی زیاد آن آدر را نیزباشمشیروالریایی از پای درآورد ارتش زندهاکم کم داشت نابود میشد تااینکهجان آدری که پادشاه همشان بودازفاصله دور دید که دارد به جلو میایدوخیلیاررانابود میکند جان باخشمی که ازمرگ برادرش آسمان وزمین را میسوزاند سوار بر گوست دایروف خود به سوی او حرکت کرد وقتی که نزدیک شدن جرقه ی شمشیرهایشان به هم برخورد کرد وباهم رودررو شدن آن دومدتی باهم سخت جنگیدن امایکدفعه شمشیر جان به کنار پرتاب شدوجان زمین خورد پادشاه شب که میخواست ضربه آخر رابزند جان چشمانش را بست ودستش را بالا برد ناگهان شمشیری نورانی وآتیشن ازآسمان ناخواسته بدستش آمد وبعد بایک ضربه آن رادرسینه پادشاه آدرها فروکرد پادشاه شب سعی کرد مقاومت کند اماجان باقدرت تمام اورا در سینه اش فرو کرد ویک باره پادشاه شب ماننددانه های یخ خرد شدوناپدیدگردیدوبامرگ او تمامی آدرها یکی پس ازدیگریضعیف ونابود میشدند مردگانی که زنده شده بودند هم توسط اژدهاهانابودسوزانده میشدندگویی جانشان به پادشاه شان بستگی داشته انسان ها پیروز شدنناگهان جان باشمشیر آتشین جلوی ارتشش حاضرشد وهمه به برای او زانو زدند دیگر اسنویی نبود که قبلا فکر میکردند آن اسنویی که قبلا او رابااسمش مسخره میکردند اکنون با آوردن اسمش احساس غرور میکردند در وینترفل تمامی لردهای وستروس بعلاوه دنریس واژدهایانش دروینترفل جمع شدن دیگر جنگ بزرگ تمام شده بودآدرها بکلی ازبین رفته بودن آنان تصمیم گرفتن که جان اسنو را پادشاه تمامی وستروس اعلام کنن بااینکه توسط برن پی برده بودکه او فرزند ریگار ولیاناست وازخون یخ وآتش است اماجان که بااین موضوع کنار نمیامد چراکه همه فکر میکرد نداستارک پدر اوست بااین که برن حقیقت رادرمورد پدر ومادرش به اوگفته بود که لیانا باپای خودش پیش ریگار رفته وریگار به اوتجاوز نکردهاما بااین حال اورا آزورده میکرد ومرگ برادرش برن وبسیاری از دوستانش اوبیش ازبیش آزورده میکردودیگر نمی توانست در وستروس زندگی کند ناگهان از میان برخاست وگفت ازاین پس وستروس مانند قبل ازاگان اداره میشود با این فرق که دیگر چیزی مردم را تهدید نمیکند وهفت پادشاهی درصلحی همیشگی بسر خواهند برد واز این بعد مردم هفت پادشاهی عقل وعلم را گسترش میدهند اما بدی هیچ وقت ازبین نمی رود اما میتوانیم با اعمالمان جلویش رابگیرم بعد ازسرسرای وینترفل خارج شد بعد ازچند ماه زمستان دیگرداشت تمام میشد تمامی لردها به سرزمین هایشان رفتند دنریس وجوراه به کنیز لندیک تیریون به سرزمین غرب وجانم که دیگر نمی توانست در وینترفل زندگی کند تصمیم گرفت که با کشتی به سرزمین های گرم وناشناخته سفر کند درحالی که آریا رابغل کرده وازاو خدا حافظی میکرد میگفت که به حرف سرداووس گوش کن اون مشاور خوبیه توحاکم خوبی میشی آریا که دیگر نتوانست جلوی اشک هایش رابگیرد اشکهایش خود بخود سرازیر شدند وازدوستانش سم واد خداحافظی کردومیگفت که چه زمستان کوتاهی شد وسوار برکشتی راه افتاد درحالی که نوری زیبا در آسمان سرد بهاری شمال کشتی جان از سواحل وایت هاربر دور ودور تر میشد تا این یکباره ناپدید شد سالها گذشت دیگر آدر هاازبین رفته بودند واژدهایان دنریس که درزمستانها بردرد میخردند دراثر کبولد سن مردن ونسل اژدهایان منقرض شدن هزاران هزار سال گذشت تاریخ جایش رابه افسانه داد ودیگر هیچ کس وجود آدرها واژدهایان راباورنداشت وفقط درقصه های بچه ماندن اما هیچ گاه نام قهرمان افسانه ای آرزوآهای جان اسنو از میان نرفت وجاودانه شد

    اینم یه پایان تلخ وشیرین مارتینی

    نه بابا! هرچی میبینم به نظرم افسانه سرایی کردن درمورد تاریخ راست راستکی بهتر از تئوری ساختن برای پایان داستان یک آدم زنده است!!!
    هرچند این اقدامیه که کره ای ها دارن میکنن ولی لذت بخشه

      نقل قول

  • امیدرضا:
    دیگر امیدی نبود درمیانه جنگ بین زنده ومرده جان زخمی شده بودارتش آنها شامل تمامی جنگجویان شجاع ازگوشه وکنار وستروس بعلاوه گروهی ازنگهبانان شب بود برن باکمک میرابالای سر جان آمد ممکن بود لحضه آخرهردو باشد آن جنگ به معنای واقعی جنگ زندگی ومرگ بود بسیاری از مردم به جنوب رفتن و کسانی که شجاعت داشتند ومیتوانستندبجنگد درکنارپادشاه شمال مانده بودند خیلیا امید شان به دنریس واژدهایانش بود اما آتش آنها فقط میتوانست وایت ها رانابود کند وتاثیری روی آدرها نداشت اماآدرها فقط با شیشه اژدهاوفولاد والریایی نابود میشدندویکی ازاژدهایان دنریس آدرشده بودبرن که نمیتوانست راه برود وبا وارگ کردنش درگرگ جان وآریا واژدهایان میجنگیدجان توانست یکی از آدرها را ازپای درآورداما آدر دیگری که نزدیک بود جان بکوشد نا گهان برن یک دفعه ازجایش بلند شد وخود راسپربلای جان کرد ودیگرنتوانست خودراوارگ کند جان که دهانش ازناراحتی وخشم به زور بازمیشد با خشمی زیاد آن آدر را نیزباشمشیروالریایی از پای درآورد ارتش زندهاکم کم داشت نابود میشد تااینکهجان آدری که پادشاه همشان بودازفاصله دور دید که دارد به جلو میایدوخیلیاررانابود میکند جان باخشمی که ازمرگ برادرش آسمان وزمین را میسوزاند سوار بر گوست دایروف خود به سوی او حرکت کرد وقتی که نزدیک شدن جرقه ی شمشیرهایشان به هم برخورد کرد وباهم رودررو شدن آن دومدتی باهم سخت جنگیدن امایکدفعه شمشیر جان به کنار پرتاب شدوجان زمین خورد پادشاه شب که میخواست ضربه آخر رابزند جان چشمانش را بست ودستش را بالا برد ناگهان شمشیری نورانی وآتیشن ازآسمان ناخواسته بدستش آمد وبعد بایک ضربه آن رادرسینه پادشاه آدرها فروکرد پادشاه شب سعی کرد مقاومت کند اماجان باقدرت تمام اورا در سینه اش فرو کرد ویک باره پادشاه شب ماننددانه های یخ خرد شدوناپدیدگردیدوبامرگ او تمامی آدرها یکی پس ازدیگریضعیف ونابود میشدند مردگانی که زنده شده بودند هم توسط اژدهاهانابودسوزانده میشدندگویی جانشان به پادشاه شان بستگی داشته انسان ها پیروز شدنناگهان جان باشمشیر آتشین جلوی ارتشش حاضرشد وهمه به برای او زانو زدند دیگر اسنویی نبود که قبلا فکر میکردند آن اسنویی که قبلا او رابااسمش مسخره میکردند اکنون با آوردن اسمش احساس غرور میکردند در وینترفل تمامی لردهای وستروس بعلاوه دنریس واژدهایانش دروینترفل جمع شدن دیگر جنگ بزرگ تمام شده بودآدرها بکلی ازبین رفته بودن آنان تصمیم گرفتن که جان اسنو را پادشاه تمامی وستروس اعلام کنن بااینکه توسط برن پی برده بودکه او فرزند ریگار ولیاناست وازخون یخ وآتش است اماجان که بااین موضوع کنار نمیامد چراکه همه فکر میکرد نداستارک پدر اوست بااین که برن حقیقت رادرمورد پدر ومادرش به اوگفته بود که لیانا باپای خودش پیش ریگار رفته وریگار به اوتجاوز نکردهاما بااین حال اورا آزورده میکرد ومرگ برادرش برن وبسیاری از دوستانش اوبیش ازبیش آزورده میکردودیگر نمی توانست در وستروس زندگی کند ناگهان از میان برخاست وگفت ازاین پس وستروس مانند قبل ازاگان اداره میشود با این فرق که دیگر چیزی مردم را تهدید نمیکند وهفت پادشاهی درصلحی همیشگی بسر خواهند برد واز این بعد مردم هفت پادشاهی عقل وعلم را گسترش میدهند اما بدی هیچ وقت ازبین نمی رود اما میتوانیم با اعمالمان جلویش رابگیرم بعد ازسرسرای وینترفل خارج شد بعد ازچند ماه زمستان دیگرداشت تمام میشد تمامی لردها به سرزمین هایشان رفتند دنریس وجوراه به کنیز لندیک تیریون به سرزمین غرب وجانم که دیگر نمی توانست در وینترفل زندگی کند تصمیم گرفت که با کشتی به سرزمین های گرم وناشناخته سفر کند درحالی که آریا رابغل کرده وازاو خدا حافظی میکرد میگفت که به حرف سرداووس گوش کن اون مشاور خوبیه توحاکم خوبی میشی آریا که دیگر نتوانست جلوی اشک هایش رابگیرد اشکهایش خود بخود سرازیر شدند وازدوستانش سم واد خداحافظی کردومیگفت که چه زمستان کوتاهی شد وسوار برکشتی راه افتاد درحالی که نوری زیبا در آسمان سرد بهاری شمال کشتی جان از سواحل وایت هاربر دور ودور تر میشد تا این یکباره ناپدید شد سالها گذشت دیگر آدر هاازبین رفته بودند واژدهایان دنریس که درزمستانها بردرد میخردند دراثر کبولد سن مردن ونسل اژدهایان منقرض شدن هزاران هزار سال گذشت تاریخ جایش رابه افسانه داد ودیگر هیچ کس وجود آدرها واژدهایان راباورنداشت وفقط درقصه های بچه ماندن اما هیچ گاه نام قهرمان افسانه ای آرزوآهای جان اسنو از میان نرفت وجاودانه شد

    اینم یه پایان تلخ وشیرین مارتینی

    پایان قبلیتو بیشتر دوست داشتم این یکی هپی اندینگ بود و با شناختی که از مارتین داریم اصلا این جور نیست که جان به و دنیریس ملحق شود ادر ها رو شکست دهد بعدش همه با خوشی زندگی کنند حالا درسته در پایان تو جان رفت اما تلخ نبود رفت جهانگردی

      نقل قول

  • لیانا: اونا هم زبان ان با نویسنده کتاب میتونم با شخصیت ها احساس نزدیکی کنن که از تصور همه ما خارجه و قوه درکشان هم در این مسائل بالاست و این طوری نظر میدن و شما چیکاره این؟اونا که بهتر از شما میتونن داستان رو درک کنن چون هرچی نباشه تجربیاتی مشابه داشتن و فرهنگ ها هم هماهنگی دارن پس حق با اوناست

    خوب این کتاب کاملا به فارسی ترجمه شده اونم یک ترجمه درست و حسابی پس ما هم میتوانیم درک کنیم فرهنگ هم فرهنگ این کتاب قرون وسطایی هستش الان آمریکایی کار های روزانشون با با کار های روزانه شخصیت های کتاب یکیه ؟ تجربیاتی مشابه هم آره دیگر براشون عادی شده مردگان نشون زنده شوند جنگی بینشان صورت بگیره توطئه کنند هم دیگر بکشند یکی خوش رو فرمانروا اعلام کنه یکی شورش کنه یه ارتشی با اسب تو سرمای منفی پنجاه درجه بره جنگ و …. :winksmile:

      نقل قول

  • شروین: خوب این کتاب کاملا به فارسی ترجمه شده اونم یک ترجمه درست و حسابی پس ما هم میتوانیم درک کنیم فرهنگ هم فرهنگ این کتاب قرون وسطایی هستش الان آمریکایی کار های روزانشون با با کار های روزانه شخصیت های کتاب یکیه ؟ تجربیاتی مشابه هم آره دیگر براشون عادی شده مردگان نشون زنده شوند جنگی بینشان صورت بگیره توطئه کنند هم دیگر بکشند یکی خوش رو فرمانروا اعلام کنه یکی شورش کنه یه ارتشی با اسب تو سرمای منفی پنجاه درجه بره جنگ و ….

    اشاره ی من به افرادی مثل تایوین لنیستر بود که در تاریخ مشابهش هست و همین طور سر سی و جباری و سانسا و همین طور دنریس اگرچه نسخه تاریخیه دنریس یک مرده نه زن. و بعدشم هرچقدر فرهنگ ها و طرز فکرها فرق کنن درک کردن هم سخت تره. این داستان کلا با ذهنیت کاراکتر های تاریخیه که زمانی در انگلستان وجود داشتند و وقتی که چنین اتفاقاتی در زندگی آنها واقعا اتفاق افتاده معلومه که درکشان هم صدبرابر از ما بالاتره.به جای مسخره کردن من اطلاعاتت رو درمورد تاریخ اروپا و اینا زیاد کن تا بفهمی این چیزا به هیچ وجهژاده تخیل مارتین نیست و ترکیبی از تاریخ راست راستکی و افسانه های نویسنده های پیشینه! ترو خدا بگو این پیش بینی که میگه یک ملکه ی جوان تر و زیبا تر بر یک ملکه ی ظالم غلبه میکنه به نظر میاد زاده ذهن مارتین باشه یا برادران گریم؟ یا دزدیدن شدن لیانا بیشتر شبیه اساطیر یونان باستانه یا تخیل این مرد؟

      نقل قول

  • ۸

    شروین: پایان قبلیتو بیشتر دوست داشتم این یکی هپی اندینگ بود و با شناختی که از مارتین داریم اصلا این جور نیست که جان به و دنیریس ملحق شود ادر ها رو شکست دهد بعدش همه با خوشی زندگی کنند حالا درسته در پایان تو جان رفت اما تلخ نبود رفت جهانگردی

    خود مارتین گفته هپی اندینگ دوست داره و پایانی حماسی مثل ارباب حلقه ها حالا چی میگی؟

      نقل قول

  • لیانا: اشاره ی من به افرادی مثل تایوین لنیستر بود که در تاریخ مشابهش هست و همین طور سر سی و جباری و سانسا و همین طور دنریس اگرچه نسخه تاریخیه دنریس یک مرده نه زن. و بعدشم هرچقدر فرهنگ ها و طرز فکرها فرق کنن درک کردن هم سخت تره. این داستان کلا با ذهنیت کاراکتر های تاریخیه که زمانی در انگلستان وجود داشتند و وقتی که چنین اتفاقاتی در زندگی آنها واقعا اتفاق افتاده معلومه که درکشان هم صدبرابر از ما بالاتره.به جای مسخره کردن من اطلاعاتت رو درمورد تاریخ اروپا و اینا زیاد کن تا بفهمی این چیزا به هیچ وجهژاده تخیل مارتین نیست و ترکیبی از تاریخ راست راستکی و افسانه های نویسنده های پیشینه! ترو خدا بگو این پیش بینی که میگه یک ملکه ی جوان تر و زیبا تر بر یک ملکه ی ظالم غلبه میکنه به نظر میاد زاده ذهن مارتین باشه یا برادران گریم؟ یا دزدیدن شدن لیانا بیشتر شبیه اساطیر یونان باستانه یا تخیل این مرد؟

    اولا کسی شما رو مسخره نکرد دوما این اتفاقات تو تاریخ انگلستان میگی افتاده اما کی افتاده امروزه دیگر این جور نیست و اونا الان چنین اتفاقاتی رو تجربه نمیکنند پس درک اونا از درک ما خیلی بالاتر نیست بعدشم ما کی گفتیم تمامی این اتفاقات ربطی به واقعیت نداره و همشو خود مارتین ساخته ؟

      نقل قول

  • الان چند نفر هستن که اون آدما تو تاریخو از نزدیک دیدند تا بفهمن چجوری بوده همه میرن در موردش تحقیق میکنند ما هم میکنیم

      نقل قول

  • کاری به پایان کتاب ندارم اما آخرش چند نفر هستند که باید بمیرند عالیجناب اریلیو وریس لیتل فینگر و بیشتر تایرل ها مخصوصا پیرزنه اوه والدر فری و بقیه فری های که بد هستند رو فراموش کرده بودم

      نقل قول

  • اتفاقا هست. شاید در چشم شما نباشه ولی در چشم اونا هست. باور کنی یا نکنی من تو ی سایت ای خارجی متوجه شدم که طرفداران این کتاب در آمریکا جافری رو با ترامپ مقایسه میکنن :lol:

      نقل قول

  • لیانا:
    اتفاقا هست. شاید در چشم شما نباشه ولی در چشم اونا هست. باور کنی یا نکنی من تو ی سایت ای خارجی متوجه شدم که طرفداران این کتاب در آمریکا جافری رو با ترامپ مقایسه میکنن

    جدی؟ خوب حداقل جافری خوشتیپه در ضمن بهتره یه پایانی بنویسید پایان کتاب واقعی رو هیچوقت نمیبینیم به احتمال ۹۸ درصد یا اون مرده یا ما مردیم یا کلی اتفاقات دیگه الان شش ساله کتاب ششم رو ننوشته خوش بین باشیم ۲۰۱۷بده بیرون کتاب هفتم رو ده سال طول میده :head:

      نقل قول

  • پایان راب stark رو هم دوست داشتم فقط یه جمله ادامه در کتاب هشتم کم داره

      نقل قول

  • لیانا:
    اتفاقا هست. شاید در چشم شما نباشه ولی در چشم اونا هست. باور کنی یا نکنی من تو ی سایت ای خارجی متوجه شدم که طرفداران این کتاب در آمریکا جافری رو با ترامپ مقایسه میکنن

    البته ترامپ به یورون گریجوی معروف به چشم کلاغ بیشتر شبیه جفتشون دیوانه اند جفتشون تو انتخابات برنده شدند جفتشون وعده های شاخ دار داده اند جفتشون به نفر قبلی فحش دادند یورون به بیلون و ترامپ به اوباما و شباهت های دیگه نه ؟ :ostad:

      نقل قول

  • شروین: البته ترامپ به یورون گریجوی معروف به چشم کلاغ بیشتر شبیه جفتشون دیوانه اند جفتشون تو انتخابات برنده شدند جفتشون وعده های شاخ دار داده اند جفتشون به نفر قبلی فحش دادند یورون به بیلون و ترامپ به اوباما و شباهت های دیگه نه ؟

    اونو کاملا موافقم

      نقل قول

  • شروین: جدی؟ خوب حداقل جافری خوشتیپه در ضمن بهتره یه پایانی بنویسید پایان کتاب واقعی رو هیچوقت نمیبینیم به احتمال ۹۸ درصد یا اون مرده یا ما مردیم یا کلی اتفاقات دیگه الان شش ساله کتاب ششم رو ننوشته خوش بین باشیم ۲۰۱۷بده بیرون کتاب هفتم رو ده سال طول میده

    اینم توفکر منم هست بارها میگم کتاب هفت؟؟؟؟

      نقل قول

  • لیانا: اشاره ی من به افرادی مثل تایوین لنیستر بود که در تاریخ مشابهش هست و همین طور سر سی و جباری و سانسا و همین طور دنریس اگرچه نسخه تاریخیه دنریس یک مرده نه زن. و بعدشم هرچقدر فرهنگ ها و طرز فکرها فرق کنن درک کردن هم سخت تره. این داستان کلا با ذهنیت کاراکتر های تاریخیه که زمانی در انگلستان وجود داشتند و وقتی که چنین اتفاقاتی در زندگی آنها واقعا اتفاق افتاده معلومه که درکشان هم صدبرابر از ما بالاتره.به جای مسخره کردن من اطلاعاتت رو درمورد تاریخ اروپا و اینا زیاد کن تا بفهمی این چیزا به هیچ وجهژاده تخیل مارتین نیست و ترکیبی از تاریخ راست راستکی و افسانه های نویسنده های پیشینه! ترو خدا بگو این پیش بینی که میگه یک ملکه ی جوان تر و زیبا تر بر یک ملکه ی ظالم غلبه میکنه به نظر میاد زاده ذهن مارتین باشه یا برادران گریم؟ یا دزدیدن شدن لیانا بیشتر شبیه اساطیر یونان باستانه یا تخیل این مرد؟

    تو کل تاریخ شخصیت های این مدلی هست مارتین کارایی که مجموعه کرد این بود که اول تمام فرهنگ هارویکی کرد دوم یه نقشه دنیای خیالی ازمثل دنیای واقعی وهمینطور موجودات افسانه ای درتمام فرهنگ هاوجود داشته مانند غول واژدها یااونایی که دردوره های مختلف زمین شناسی وجود داشته وازبین رفته مانند ماموت ودایروف وبعد تمام شخصیت ها وخاندان های مهم تمام تاریخ دنیا مثلا راب استارک مثل یعقوب لیث سفاری وورسینگجوریس قهرمان آزادی سلت ها درجنگ با روم و اگان فاتح مثل کوروش کبیر ورابرت مثل اسکندر مقدونی وخاندان تارگرینم مثل هخامنشیان وازدواج بامحارمشونم مثل هخامنشیان والریایی باستان مثل تمدن پارس آتلانتیک خیالی و تمدن سومر باستان ازمیان خاکستران والریا تمدن باشکوهش به چشم میاید ازمیان خاکستر تخت جمشید هنوز شکوه باستان به چشم میخورد

      نقل قول

  • لیانا: اشاره ی من به افرادی مثل تایوین لنیستر بود که در تاریخ مشابهش هست و همین طور سر سی و جباری و سانسا و همین طور دنریس اگرچه نسخه تاریخیه دنریس یک مرده نه زن. و بعدشم هرچقدر فرهنگ ها و طرز فکرها فرق کنن درک کردن هم سخت تره. این داستان کلا با ذهنیت کاراکتر های تاریخیه که زمانی در انگلستان وجود داشتند و وقتی که چنین اتفاقاتی در زندگی آنها واقعا اتفاق افتاده معلومه که درکشان هم صدبرابر از ما بالاتره.به جای مسخره کردن من اطلاعاتت رو درمورد تاریخ اروپا و اینا زیاد کن تا بفهمی این چیزا به هیچ وجهژاده تخیل مارتین نیست و ترکیبی از تاریخ راست راستکی و افسانه های نویسنده های پیشینه! ترو خدا بگو این پیش بینی که میگه یک ملکه ی جوان تر و زیبا تر بر یک ملکه ی ظالم غلبه میکنه به نظر میاد زاده ذهن مارتین باشه یا برادران گریم؟ یا دزدیدن شدن لیانا بیشتر شبیه اساطیر یونان باستانه یا تخیل این مرد؟

    ولیانا خانوم مارتینم آمریکایی انگلیسی نیست اما یه شباهتایی به انگلیسم داره مثل نقشه وستروس وآداب شوالیه ای وجنگ دوخاندان استارک ولنیستر وملت ماتودرک این چیزا خیلی قوین

      نقل قول

  • امیدرضا: ولیانا خانوم مارتینم آمریکایی انگلیسی نیست اما یه شباهتایی به انگلیسم داره مثل نقشه وستروس وآداب شوالیه ای وجنگ دوخاندان استارک ولنیستروملت ماتودرک این چیزا خیلی قوین

    این چیزا اصلا مهم نیست! مهم اینه که من هیچ کدوم این پایان ها رو نمی پسندم و احتمال هم نمیدم که مارتین چنین چیزایی بنویسه! شایدم اصلا ننویسه و خلاف انتظار همه، تو اینترنت خبر فوت و خاکسپاری اش پخش بشه و در اون صورت ما باید چیکار بکنیم؟ و ضمنا شکوه ایران به نظر من فقط مربوط به دوره های باستانی بود بقیشون اصلا برام مهم نیستن! این مارتین هم آنقدر طول نده دیگه! البته میتونست به جای نوشتن یه سری کتاب اضافی که او نام جز همین مجموعه آن ولی اصلی نیستن همه ی تمرکزش رو روی کتابای اصلی بذاره و در کل من منتظرم که پایان مارتین چیه چون اون طرز فکرش با همه متفاوته!

      نقل قول

  • شروین: پایان قبلیتو بیشتر دوست داشتم این یکی هپی اندینگ بود و با شناختی که از مارتین داریم اصلا این جور نیست که جان به و دنیریس ملحق شود ادر ها رو شکست دهد بعدش همه با خوشی زندگی کنند حالا درسته در پایان تو جان رفت اما تلخ نبود رفت جهانگردی

    خود مارتین به طراحت اعلام کرده پایانش استقبالی از ارباب حلقه هاست وهپی اندیک هستش تو پایان ارباب حلقه ها همه پایان خوششونو بدست آوردن اما فرودو دیگه نمیتونست تو شایر بمونه وسوار برکشتی به همراه بیلبورفت به سرزمین های ناشناخته وجان اسنو هم درپایان من میتونست پادشاه بشه اما نخواست چون دونستن والدین واقعیش وهمینطور مرگ برن آزوردش میکرد ودیگر نتونست دروستروس بمونه وسواربرکشتی تا ابددرسرزمین های ناشناخته فقط با چندتا خدمه رفت وهرکی سرزمین خودشو بدست آورد جنبه تلخ دیگه شم مرگ برن اما این پایانم بد نبود راستش اول میخواستم کاری کنم که برن پدرجان بشه وبه گذشته سفرکرده ودر گذشته پاهاشو میتونه حس کنه برای بوجود اومدن جان مجبور بشه با مادر جان باشه بعد نداونو بزرگ کنه برای حفظ آبروی خواهرش که جانم بااینحال آرزوآهای باشه اما دیدم مسخره میشه اینطور وهمون R+L=j مارتینو درنظر گرفتم راستش مارتینم اونقدرا هم پیچیده نبود چون اینو از همون اول همه میدونستن ومنم فکر میکردم این نشانه هارو مارتین برای گمراهی گذاشته اما دیدیم که همونه وجان پسر لیانا وریگاره اما مثلا اگر جان ودنریسو عاشق میکردم بی معنی میشد وآخرم اونو مثل دنیای واقعی کردم که دیگه اینا فقط توقصه هاموندن ودیگه هیچ کس اونارو باورنمیکرد

      نقل قول

  • امیدرضا: خود مارتین به طراحت اعلام کرده پایانش استقبالی از ارباب حلقه هاست وهپی اندیک هستش تو پایان ارباب حلقه ها همه پایان خوششونو بدست آوردن اما فرودو دیگه نمیتونست تو شایر بمونه وسوار برکشتی به همراه بیلبورفت به سرزمین های ناشناخته وجان اسنو هم درپایان من میتونست پادشاه بشه اما نخواست چون دونستن والدین واقعیش وهمینطور مرگ برن آزوردش میکرد ودیگر نتونست دروستروس بمونه وسواربرکشتی تا ابددرسرزمین های ناشناخته فقط با چندتا خدمه رفت وهرکی سرزمین خودشو بدست آورد جنبه تلخ دیگه شم مرگ برن اما این پایانم بد نبود راستش اولمیخواستم کاری کنم که برن پدرجان بشه وبه گذشته سفرکرده ودر گذشته پاهاشو میتونه حسکنه برای بوجود اومدن جان مجبور بشه با مادر جان باشه بعد نداونو بزرگ کنه برای حفظ آبروی خواهرشکه جانم بااینحالآرزوآهای باشه اما دیدم مسخره میشه اینطور وهمون R+L=j مارتینو درنظر گرفتم راستش مارتینم اونقدرا هم پیچیده نبود چون اینو از همون اول همه میدونستن ومنم فکر میکردم این نشانه هارو مارتین برای گمراهی گذاشته اما دیدیم که همونه وجان پسر لیانا وریگاره اما مثلا اگر جان ودنریسو عاشق میکردم بی معنی میشدوآخرم اونو مثل دنیای واقعی کردم که دیگه اینا فقط توقصه هاموندن ودیگه هیچ کس اونارو باورنمیکرد

    اما خوب آخر همه چیز به قلم مارتینه معلوم نیست واینا فقط نظراتن که چطور فصل آخر کتابو بنویسن وارزشی ندارن

      نقل قول

  • لیانا: این چیزا اصلا مهم نیست! مهم اینه که من هیچ کدوم این پایان ها رو نمی پسندم و احتمال هم نمیدم که مارتین چنین چیزایی بنویسه! شایدم اصلا ننویسه و خلاف انتظار همه، تو اینترنت خبر فوت و خاکسپاری اش پخش بشه و در اون صورت ما باید چیکار بکنیم؟ و ضمنا شکوه ایران به نظر من فقط مربوط به دوره های باستانی بود بقیشون اصلا برام مهم نیستن! این مارتین هم آنقدر طول نده دیگه! البته میتونست به جای نوشتن یه سری کتاب اضافی که او نام جز همین مجموعه آن ولی اصلی نیستن همه ی تمرکزش رو روی کتابای اصلی بذاره و در کل من منتظرم که پایان مارتین چیه چون اون طرز فکرش با همه متفاوته!

    نیازی به تعریف وتمجید شما نیست که بپسندین یا نه چون اهمیتی نداره جوک میگین ومنم منظورم ایران باستان بود

      نقل قول

  • امیدرضا: نیازی به تعریف وتمجید شما نیست که بپسندین یا نه چون اهمیتی نداره جوک میگین ومنم منظورم ایران باستان بود

    چطور شما هر چقدر دلتون بخواد نظر بدید و تعریف و تمجید بکنید ولی من نه؟ من هر حرفی دلم بخواد میزنم!!

      نقل قول

  • لیانا: چطور شما هر چقدر دلتون بخواد نظر بدید و تعریف و تمجید بکنید ولی من نه؟ من هر حرفی دلم بخواد میزنم!!

    خب شما میگین اهمیتی نمیدین منم میگم نیازی به تعریف وتجمید واهمیت شما نیست که واقعا همینطوره هرچی دوست داری بگین

      نقل قول

  • چرت ترین داستان هفت پادشاهی:
    مرد مهربان گفت:تو کی هستی؟
    -هیچ کس
    -نه، تو یه بی چهره ای.اما هنوز هم ته قلبت آریا استارکی. برو خونه آریا استارک از وینترفل، اسم هات رو به خدای هزار چهره پیشکش کن و برگرد پیش ما.گر چه فکر نمی کنم برگردی.تو هنوز یه وستروسی هستی ، نه هیچ کس. حالا برای اولین بار از وقتی این سوال رو ازت پرسیدم بهم راست بگو، تو کی هستی؟
    – اسم من آریا استارک از وینترفل ه و دارم می رم خونه.
    مرد مهربان سر تکان داد، آریا تعظیم کرد و به سرعت رفت تا سوار کشتی ای به مقصد وستروس شود.
    * * *
    شاه شب با تعجب به آن مرد احمق پیر نقرس گرفته خیره شد:تو اولین آدم زنده ای هستی که با پای خودش به این جا میاد.اسمت چیه؟
    -من الان والدرفری هستم، اما در حقیقت یه بی چهره م.من با نام آریا استارک متولد شدم و اومدم درباره چیز مهمی باهاتون صحبت کنم. شما می خواین کل آدم های دنیا رو بکشین درسته؟
    ارتش مردگان غریو شاری سر دادند و آریا با لبخند ادامه داد:اما اینجوری که کسی باقی نمی مونه ، درسته؟ و اون وقت می خواین چی کار کنین؟
    آدر بزرگ اخم کرد، او هیچ وقت متفکر بزرگی نبود اما حالا داشت فکر می کرد که یک ماه یا حتی یک سال جنگ فوق العاده ارزش این را ندارد که تا ابد در ویرانه های وستروس راه برود و خمیازه بکشد:خیلى خوب، تو منو قانع کردی، پیشنهادت چیه؟
    -اتحاد با استارک ها. خاندان استارک تا ابد دشمن هایی داره که شما می تونین بکشیدشون البته نباید ریشه کن شون کنین وگرنه دیگه کسی نمی مونه که باهاش بجنگید و خسته و کسل می شید. تازه اگه حوصله تون سر رفت می تونیم بریم به اون ور دریای باریک و برای اسب سالار ها یکم زمستون هدیه ببریم.
    آدر بزرگ کمی فکر کرد و جواب داد : باشه اما یه شرط دارم.ما تمام افراد آتش یا کسانی که پدر یا مادرشون از نژاد آتشه رو می کشیم. باشه؟
    آریا خندید : با ۳ تا اژدهای یخی از همیشه قوی ترین. قبوله. بیا نایمریا، الان دیگه می ریم، نمی خواد بی تابی کنی. و محکم با شاه شب دست داد و موجب تغییرات بزرگی شد.بعد از آن به نشان خاندان استارک شاه شب و لشکر ادر ها و زامبی هایش اضافه شدند و شعار خاندان استارک کمی بلند تر و خیلی هول انگیز تر شد. (البته اگر چنین چیزی ممکن باشد!):زمستون داره میاد و دوستان ما هم باهاش.
    * * *
      سانسا با تعجب به پسر دایی اش نگاه کرد: جان! تو اینجا چی کار می کنی؟
    -اومدم بپرسم چرا با …. . جان نتوانست جمله اش را تمام کند اما سانسا بیلیش منظورش رافهمید. او در حالی که روی سر دوقلو های ۲ ساله اش دست می کشید با مهربانی گفت: کت، آریا، برید توی حیاط بازی کنید. بعد از رفتن بچه ها، رو به جان گفت: این تنها راه بود. پسر خاله ام رابرت چند سال پیش وقتی داشتیم با هم از کوه پایین می اومدیم بر اثر یکی از همون رعشه هاش پرت شد پایین،هری وارث هم بر اثر بیماری عجیبی مرد و جان ارن هم وارث دیگه ای نداشت، این شد که ایری به پیتر، همسر لایسا، زن جان ارن رسید. پیتر حالا بر ایری حکم رانی می کنه و من هم ملکه ی دره ویل ام. این هم پسرم راب وارث ایری. او به پسری شاد و کوچک، حدودا ۵ ساله اشاره کرد که  به طرف آنها می آمد. از قیافه جان معلوم بود که بسیار عصبانی ست: پیتر به ادارد استارک خیانت کرد! و حالا تو باهاش ازدواج کردی تا توی ایری بمونی و به وینترفل نیای؟ در حالی که تو ملکه شمالی!
    -اون جا جز یخ چی داره؟ایری خیلی قشنگ تره و تازه من ملکه شمال نیستم برن شاه شماله.
    -بذار یه مروری روی بچه های ند استارک بکنیم:  راب استارک مرده، ریکان استارک بر اثر تب مرد و برن هم محکم به درختش توی شمال دیوار چسبیده و میگه نه حوصله فرمانروایی داره و نه به درد اینکار می خوره …
    سانسا حشت زده حرفش را برید: و آریا استارک بعد از دستگیری پدرم پیدا نشده و حتماً مرده. نخیر، مثل اینکه من تنها وارثم، مگه اینکه… جان! تو به عنوان جانشین من به شمال می ری و حکومت می کنی.
    -یعنی شمال رو نمی خوای؟
    -نه جان، نمی خوامش.
    -اگه یکبار دیگه به من بگی جان،هیچ تضمینی نمی دم که تو و شوهر و بچه هات، طلوع فردا رو ببینین.
    پیتر که همین چند لحظه پیش به آنها ملحق شده بود تعجب کرد: مگه اسمت جان نیست؟
    جان دستی به صورتش کشید و چهره اش عوض شد: نه، من آریا استارک هستم، وارگی به قدرت برن [نایمریا] ، یه بی چهره،کشنده دنریس تارگرین و سه اژدهاش،تیریون لنیستر، جان اسنو [چون از نسل آتش بود و قول و قرار با آدر ها یادتونه]، اگان ششم،داریو ناهاریس، والدرفری، همه افراد توی لیستم و خیلی های دیگه که چهره همشون مال منه، دوست و هم پیمان آدرها و حالا که سانسا شمال رو نمی خواد، ملکه شمال. می خواستم پیتر رو هم بکشم که بی خیال. اما پیتر، به شدت بهت توصیه می کنم جلو ی من آفتابی نشی. راستی سانسا، بگو ببینم، هنوز هم جافری رو دوست داری؟
    سانسا با مسرت جیغ کشید:آریا!
    پیتر وحشت زده گفت:یه بی چهره کینه ای! من از همین حالا مرده محساب می شم.

    ۵ سال بعد

    شاهزاده دوران مارتل با آرامش خاطر با آرین نگاه کرد.او خود را با وجود همه مشکلات خوشبخت تر از دوران حکومت لنیستر ها می دانست. حالا آرین از نظر رفتار بیشتر از همیشه به او شباهت داشت، اما همچنان با مار های شنی صمیمی بود، الاریا و فرزندانش هنوز در باغ آبی زندگی می‌کردند و قلمرو به وضعیت فبل از اگان فاتح در آمده بود. در قلمرو اژدهایان،خبری از  اژدهایان نبود بلکه قلمرو تکه تکه شده بود و هر بخش به دست یک نفر افتاده بود.دوران مارتل یکبار فهرست شاهان را در ذهنش مرور کرد:آشا گریجوی که با تئون گریجوی حکومت می کرد، پیتر بیلیش، ادمور تالی که تا به حال از روزلین ۲ پسر و ۱ دختر داشت، تامن لنیستر که مارجری و دخترش را عاشقانه می پرستید، ویلاس تایرل،استنیس باراتئون با کاهنه، همسر و تنها فرزندش، شیرین که صخره اژدها را هم به انحصار خود در آورده بود و…ملکه شمال، آریا استارک، با قدرت هایی خطرناک و غیر عادی مناسب برای جاسوسی و کشتن، از خانواده ای غیر عادی. شهرت برادرش برندون تا دورن هم آمده بود:یک وارگ، یک سبز بین و جزوی از یک درخت قلب. پدرش ند استارک که خواننده ها هنوز درباره شرافت و راستگویی اش آواز می خواندند. خیلی ها می گفتند که برن و آریا هر روز از طریق درخت قلب او را می بینند و برن هربار به تلخی می گرید اما آریا مثل سنگ سرد است ولی به سرعت به داخل سرداب وینترفل کنار قبر پدرش می گریزد و وقتی بیرون می آید چشمانش سرخ است و ترانه سرا ها درباره قلبی یخ زده می خوانند که تنها با اندوه مرگ پدر نرم می شود. در مورد کتلین تالی یا کتلین استارک می گفتند که فرزندانش را از جان خود بیشتر دوست داشت و هنگامی که پای محافظت از بچه هایش به میان می آمد، فولاد والریایی را با دست می گرفت تا خراشی به پسرش نیفتد، ولی بعد از مرگش به کلی تغییر کرد،اما دوران مارتل بر این باور بود که او هنوز هم سعی داشت از فرزندانش محافظت کند، اما به شیوه ای خشن تر، تا اینکه ناغافل تخته سنگی بر سر بانوی سنگدل افتاد و او را له کرد. ماجرای عروسی خونین هنوز هم یاد می شد و مردم هنوز هم به راب و همسرش دل می سوزانند. اما با سرگذشت راب غم انگیز ترین سرگذشت نبود. عروسی خونین با آن همه سوز و گداز، در مقابل مردن به دست دختر دایی ای که بیش تر از همه دایی زاده هایت دوستش داری،آن هم به جرم از نسل آتش بودن، چندان غم انگیز نیست. شاهزاده دورن می خواست بیشتر بیندیشد ولی آرین سلسله افکارش را قطع کرد:به چی فکر می کنی؟
    -سرنوشت گرگ ها.
    آرین تایید کرد:خانواده عجیبی اند. همین سانسا بیلیش رو نگاه کن، خسته کننده ترین سرگذشت رو بین زنده های خاندان داره، با اینحال چه ماجرا هایی داشته، با پدرش اومده به مقر پادشاه، نامزد جافری بوده، گردن زدن پدرش رو دیده، از دست نامزدش چه زجر هایی کشیده خدایان عالمنن، با پیتر بیلیش فرار کرده، مرگ خاله ش رو دیده، مرگ پسرخاله ش و بعد از کلی بدبختی، بالاخره با عاشق مادرش که جای پدرش رو داره ازدواج کرده …
    دوران مارتل موافقت کرد:با اینحال به نسبت بقیه خیلی خسته کننده ست. البته نه به نسبت برادر کوچکترش. ریکان استارک تنها فردی در خانواده ست که عادی مرد، بر اثر بیماری. آه، نگاه کن یه کلاغ!
    آرین کلاغ را با دست گرفت و نامه را باز کرد:برای تو ست، پدر.
    شاهزاده دورن نامه را خواند و با تعجب گفت:آریا استارک! تو …
    آرین که تا بحال تعجب پدرش را ندیده بود، گفت:ملکه شمال، یا همون ملکه برفی،بهم گفته بود که نیمی از سال رو در معبد خدای هزار چهره، پیش اون کشیش که بهش می گه مرد مهربان می گذرونه. اون به تازگی از اون جا برگشته و تو نامه ش نوشته که مرد مهربان بهش گفته، که خدای هزار چهره از هدیه هاش خوشنود شده و تصمیم گرفته که هیچ هدیه ای بهش نده.
    آرین با تعجب گفت:این چیزها که گفتی یعنی چی؟ راستی، صبر کن ببینم، تو با آریا استارک نامه نگاری می کنی؟
    دوران گفت:ملکه شمال نامیرا شده. آره، کمتر روزی پیش میاد که ازش نامه نداشته باشم یا چیزی براش ننویسم. نگاهی به نامه کرد:چه جالب، یه نامه هم برای استنیس و اون کاهنه، ملیسندر نوشته و در پایان گفته که تنها مرگ می تونه بهای زندگی باشه. حالا چقدر اون ها حرص خوردن و ترسیدن، خدایان می دونن.
    چشم های آرین به درشتی پرتقال شده بود:چی؟ نه ممکن نیست!
    -چرا هست.حالا برو و بذار از تماشای استخر ها لذت ببرم.
    آرین با همان چشم های پرتقالی بلند شد و رفت. دوران مارتل لبخند زد و به بچه هایی نگاه کرد که آینده ای عالی پیش رو داشتند. سپس به آسمان نگاه کرد، روز جدیدی در پیش بود.
    .
    .
    این پایان نسبتا دلخواه من ه ، البته یه ایراد هایی داره.مثلا همین سانسا. واقعا هر روز از خدا می خواستم به دل مارتین بندازه که بکشتش. ولی اگه می کشتمش، مطمئنا آریا پیتر رو می کشت که انتقام پدرش رو بگیره و این مطلقا قابل قبول نبود و مطمئنا ایده یه آدر با عقل خیلی چرت بود ولی این که آدر ها، خدمتکاران خدای هزار چهره باشن، خیلی وسوسه انگیز بود.در هر حال این پایان من بود.امیدوارم خوشتون اومده باشه. :rose:

      نقل قول

  • شیبا: آرین کلاغ را با دست گرفت و نامه را باز کرد:برای تو ست، پدر.
    شاهزاده دورن نامه را خواند و با تعجب گفت:آریا استارک! تو …
    آرین که تا بحال تعجب پدرش را ندیده بود، گفت:ملکه شمال، یا همون ملکه برفی،بهم گفته بود که نیمی از سال رو در معبد خدای هزار چهره، پیش اون کشیش که بهش می گه مرد مهربان می گذرونه. اون به تازگی از اون جا برگشته و تو نامه ش نوشته که مرد مهربان بهش گفته، که خدای هزار چهره از هدیه هاش خوشنود شده و تصمیم گرفته که هیچ هدیه ای بهش نده.
    آرین با تعجب گفت:این چیزها که گفتی یعنی چی؟ راستی، صبر کن ببینم، تو با آریا استارک نامه نگاری می کنی؟
    دوران گفت:ملکه شمال نامیرا شده. آره، کمتر روزی پیش میاد که ازش نامه نداشته باشم یا چیزی براش ننویسم. نگاهی به نامه کرد:چه جالب، یه نامه هم برای استنیس و اون کاهنه، ملیسندر نوشته و در پایان گفته که تنها مرگ می تونه بهای زندگی باشه. حالا چقدر اون ها حرص خوردن و ترسیدن، خدایان می دونن.

    خیلی ببخشید. این قسمت جابجا شده.این درستش ست.
    آرین کلاغ را گرفت و نامه را برانداز کرد:برای تو ست، پدر.
    شاهزاده دورن نامه را خواند و با تعجب گفت:آریا استارک! تو …
    آرین که تا بحال تعجب پدرش را ندیده بود، گفت:چی نوشته؟ از طرف کیه؟
    -ملکه شمال، یا همون ملکه برفی،بهم گفته بود که نیمی از سال رو در معبد خدای هزار چهره، پیش اون کشیش که بهش می گه مرد مهربان می گذرونه. اون به تازگی از اون جا برگشته و تو نامه ش نوشته که مرد مهربان بهش گفته، که خدای هزار چهره از هدیه هاش خوشنود شده و تصمیم گرفته که هیچ هدیه ای بهش نده.
    آرین با تعجب گفت:این چیزها که گفتی یعنی چی؟ راستی، صبر کن ببینم، تو با آریا استارک نامه نگاری می کنی؟
    دوران گفت:ملکه شمال نامیرا شده. آره، کمتر روزی پیش میاد که ازش نامه نداشته باشم یا چیزی براش ننویسم. نگاهی به نامه کرد:چه جالب، یه نامه هم برای استنیس و اون کاهنه، ملیسندر نوشته و در پایان گفته که تنها مرگ می تونه بهای زندگی باشه. حالا چقدر اون ها حرص خوردن و ترسیدن، خدایان می دونن.

      نقل قول

  • واقعا معذرت می خوام. متن بالا در بخش نامه آریا استارک یه اشکالی داره و جابجا شده. متن پایین درسته.
    آرین کلاغ را گرفت و نامه را برانداز کرد:برای تو ست، پدر.
    شاهزاده دورن نامه را خواند و با تعجب گفت:آریا استارک! تو …
    آرین که تا بحال تعجب پدرش را ندیده بود، گفت:چی نوشته؟ از طرف کیه؟
    -ملکه شمال، یا همون ملکه برفی،بهم گفته بود که نیمی از سال رو در معبد خدای هزار چهره، پیش اون کشیش که بهش می گه مرد مهربان می گذرونه. اون به تازگی از اون جا برگشته و تو نامه ش نوشته که مرد مهربان بهش گفته، که خدای هزار چهره از هدیه هاش خوشنود شده و تصمیم گرفته که هیچ هدیه ای بهش نده.
    آرین با تعجب گفت:این چیزها که گفتی یعنی چی؟ راستی، صبر کن ببینم، تو با آریا استارک نامه نگاری می کنی؟
    دوران گفت:ملکه شمال نامیرا شده. آره، کمتر روزی پیش میاد که ازش نامه نداشته باشم یا چیزی براش ننویسم. نگاهی به نامه کرد:چه جالب، یه نامه هم به همین مضمون برای استنیس و اون کاهنه، ملیسندر نوشته و در پایان گفته که تنها مرگ می تونه بهای زندگی باشه. حالا چقدر اون ها حرص خوردن، خدایان می دونن!

      نقل قول

  • سرش زنگ میزد . چند هفته بود که آنجا بود؟نمی دانست. درد شدیدی را در سینه اش حس میکرد.
    سعی کرد اتفاقاتی را که افتاده بود به یاد آورد.آخرین تصویری را که دیده بود به یاد آورد :سوار بر اسبی سیاه به سمت لشکر مردگان می‌تاخت و بقیه ی لشکر نیز به دنبالش. یادش آمد که در لحظات آخر به کسانی که در کنارش می تاختند نگاهی کوتاه کرده بود . به دنریس فکر کرد که در نبرد سوار بر دروگون به سوی لشکر مردگان رفته بود و با آتش دروگون راه را به سوی شاه شب باز کرده بود…….
    ….ولی انگار این اتفاق نقشه ای از پیش تعیین شده بود . در یک آن به نظر می آمد که در حال پیروزی اند اما دقایقی بعد لشکر دیگری از آدر ها از راه رسیده بودند و قبل از هر حرکتی دروگون را نشانه رفتند …
    و بعد از آن بود که بیهوش شده بود . از فکر کردن به دنریس چشمانش تر شدند .
    دوباره به خواب رفت .
    وقتی که دوباره هوشیاری اش را به دست آورد نیرویش بیشتر شده بود. سعی کرد به صدا های اطرافش گوش کند. کم کم متوجه پچ پچ های آرامی شد که از بالای سرش می آمد.صدا لحنی زنانه داشت . بالاخره تمام نیرویش را جمع کرد و چشمانش را آرام باز کرد . میساندی بود. او با دیدن جان که چشمانش را باز کرده و سعی در بلند شدن داشت به بیرون از اتاق دوید و بلند بلند صدا زد :(( استاد رو خبر کنید . اون بیدار شده )) صدای پا دور تر و دورتر شد . بعد از گذشت چند ساعت میساندی به همراه استادی به اتاق آمد . استاد لیوانی شیره ی خشخاش آورده بود .
    جان گفت :((نمیخوام . حالم خوبه . باید برام تعریف کنید که چه اتفاقی افتاده )) . صدایش خش دار و گرفته بود . استاد گفت :((من براتون تعریف نمیکنم . فعلا استراحت کنید . فردا برن استارک از دیوار بر میگرده. اون براتون تعریف میکنه.))با خودش فکر کرد :”برن زنده ست. برای شروع خوبه .” استاد لیوان را روی میز گذاشت و رفت . جان از میساندی پرسید :((اینجا کجاست ؟)) جواب داد :(( اینجا دورنه)) و رفت . ایستاد و نگاهی و به اتاق انداخت . اتاق بزرگی بود . فضای اتاق را یک تخت ، یه کمد و یه گنجه پوشانده بود. گنجه را باز کرد . با دیدن لانگ کلو لبخندی بر لبش نشست . در کمد نیز چند دست لباس تمیز پیدا کرد. سرش گیج میرفت و زخمش تیر میکشید. لیوان را برداشت مقداری از آن را نوشید و سعی کرد استراحت کند .
    صبح روز بعد…
    شخصی اسمش را صدا میزد . چشمانش را باز کرد و پادریک پین را در برابرش دید . پادریک گفت :((برن استارک منتظر شما هستن )).بلند شد و به کمک پادریک لباس مشکی ساده ای را پوشید . و لانگ کلو را برداشت . به تالار رفت . جایی که برادرش منتظرش بود .
    جان بی مقدمه شروع کرد :((باید به تمام سوال هام جواب بدی . ))
    برن گفت :((از کجا شروع کنم؟))
    جان :((چه اتفاقی افتاد ؟))
    برن:(( وقتی که دنریس داشت موفق میشد آدر ها به اون حمله کردن و یک وایت دنریس را با نیزه زد . دروگون به پشت لشکرمون اومد و تیریون سوارش شد . با این حال بازم در حال شکست بودیم لشکر تا وینترفل عقب نشینی کرد هیچ امیدی نبود . ولی ظاهرا جیمی لنیستر تونسته بود خواهرش رو برای فرستادن سپاهش به کمک ما متقاعد کنه . بنابراین در وینترفل اون ها رو در هم کوبیدیم .))
    جان :(( چه کسانی رو از دست دادیم؟))
    برن:(( دنریس ، ریکان ، سر جورا ، آریا رو در حالی که یخ زده بود و نیدل در دستش بود میدا کردیم و آخر از همه هم استانیس . اون خیلی خوب جنگید ولی در مبارزه با سه آدر کشته شد.))
    جان :(( چه کسی روی تخت آهنین نشسته ؟ کسی رو انتخاب کردید؟ ))
    برن :(( میخواستیم برای یک بار هم که شده مردم خودشون پادشاه شون رو انتخاب کنن پس رای گیری کردیم …))
    جان :(( و نتیجه ؟))
    برن : (( تو))
    جان :(( ولی من یک حرام زاده ام .چطوری م..))
    برن :((تو حرام زاده نیستی . تو پسر ریگار تارگرین هستی ..)) و به او تمام چیز هایی که در سفرش به گذشته دیده بود را گفت .
    جان :(( من به وقت نیاز دارم . من نمیتونم …))
    برن :(( هر چقدر که بخوای وقت هست . و تو بیشتر از هر کسی شایسته ی این مقامی . به علاوه تو مشاوران دانایی مثل تیریون رو در کنارت داری . ولی هرگز یادت نره که دشمن اصلی کیه..))
    برن و جان :(( چون که شب پر از تاریکی و وحشته))

      نقل قول

  • من از آذر ماه شروع به خوندن مجموعه نغمه کردم و حالا هم چند وقتی میشه که کانال و سایت وینترفل رو دنبال میکنم
    داشتم توی سایت دنبال مقاله های مربوط به کتاب آخر می گشتم که این تاپیک رو پیدا کردم
    هر چند که خیلی دیره ولی دوست داشتم پایان مورد علاقه ی خودم رو بنویسم
    و لطفا اگه این رو خوندید نظر تون رو راجع بهش بنویسید چون به نویسندگی علاقه دارم و میخوام از دید دیگران بفهمم که چند چندم
    این اولین پیام من تو این سایته

      نقل قول

  • به روی عرشه آمد .طوفان بخش هایی از کشتی را خراب کرده بو ولی فرصتی برای تعمیر آن نداشتند‌.
    تنها چیزی که مهم بود دور شدن از وستروس بود.
    آنها جنگ بزرگ را باخته بودند و باختن این جنگ به معنای پایان زندگی بود .
    افراد زیادی مرده بودند و آنهایی که زنده مانده بودند نیز وضعیت خوبی نداشتند.
    آریا انگشتان سوخته اش را باز و بسته کرد و به این فکر کرد که چقدر خوش شانس است که تنها جراحتی که از نبرد برداشته است همین است.
    ناخودآگاه به یاد جان افتاد و لبخند روی لبش خشکید.
    به داخل کشتی برگشت تا سری به برادرش بزند.
    اتاق بوی مرگ میداد. استادی در کنار تخت به خواب رفته بود که با دیدن آریا از اتاق بیرون رفت. آریا در کنار جان نشست.
    هفته ها از جنگ گذشته بود ولی جان به هوش نیامده بود.
    آریا باور نمیکرد که فردی که رو به رویش بیهوش افتاده بود همان برادری است که هنگام ترک وینترفل دیده بود.
    ناگهان چیزی از کنارش رد شد. گوست بود.
    حالا درک میکرد که جان چرا این نام را برایش انتخاب کرده بود.
    گوست مانند نمادی از شخصیت جان بود.
    آریا گوست را نوازش کرد و به دایرولف خودش، نایمریا فکر کرد . از اتاق خارج شد و به کابین خودش رفت.
    این جان آن کسی نبود که او می شناخت.
    آریا حتم داشت که خودش نیز از این وضعیت خسته شده است.
    به یاد حرف های مرد مهربان افتاد. او گفته بود که مرگ پایانی است بر تمام رنج ها.
    حالا میدانست باید چه کاری انجام دهد اما می ترسید که با این کار آخرین بخش های وجودش نیز از بین برود.
    به اتاق اصلی رفت.
    سر برین،لرد وریس، داووس سی ورث،سموئل تارلی، آریان مارتل و تیریون لنیستر دور میزی نشسته بودند.
    آریا روی صندلی خالی ای نشست. نفس عمیقی کشید و پیشنهادش را مطرح کرد.
    تا چند دقیقه هیچ کس چیزی نگفت. سموئل به حرف آمد و گفت:(من اون رو خیلی خوب می شناختم. مطمئنم اگه این اتفاق برای هر کدوم از ما هم رخ میداد همین تصمیم رو می گرفت).
    دیگران نیز حرف سموئل را تائید کردند.
    تیریون گفت:(پس کار رو تموم کن.) و اتاق را ترک کرد.
    آریا به اتاقش برگشت. در وسایلش به دنبال ظرف کوچکی می گشت که با خود از خانه ی سیاه و سفید آورده بود. سرانجام آن را پیدا کرد. ظرف کوچکی بود که مایع سیاهی داخل آن بود.
    آریا به سمت اتاق جان به راه افتاد.
    نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.
    گوست که در کنار تخت خوابیده بود به سمتش آمد و دندان هایش را نشان داد، گویی میدانست که آریا برای چه کاری آمده است.
    آریا نشست و در چشمان گرگ نگاه کرد و چیزی جز غم در آنها ندید.
    گوست رفت و بالای تخت نشست و دست جان را لیسید و آرام همان جا نشست.
    آریا روی صندلی ای کنار تخت نشست.
    لیوانی را برداشت و مایع سیاه رنگ را در آن ریخت.
    لیوان را به لب های جان نزدیک کرد.
    جان چشمانش را آرام باز کرد. آریا برای آخرین بار در چشمان او نگاه کرد و پرکشیدن زندگی از بدنش را دید.
    گوست زوزه کشید. زوزه ای غم انگیز و سوزناک.
    دیگران بیرون اتاق منتظر بودند.
    هنگامی که آریا اتاق را ترک کرد و خواست که به اتاقش برگردد دستی بازویش را گرفت. برین شمشیری را به او داد.
    لانگ کلو بود. شمشیر جان.
    آریا شمشیر را در دست گرفت و به اتاقش برگشت.
    دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
    گریست. بلند تر از هر زمانی در زندگی اش. بلند تر از زمانی که ند استارک را سر بریدند و بلند تر از زمانی که جسد مادرش را در رودخانه دید.
    تصمیمش را گرفت.
    وسایل اندکش را جمع کرد.
    پاسی از شب گذشته بود و هیچ کس در کشتی بیدار نبود.
    آریا به اتاق جان برگشت. گوست را صدا زد.
    دایرولف به سمتش دنبالش آمد.
    آسمان صاف و آرام بود. آریا به آسمان نگاه کرد به یاد آورد که ننه پیر به او گفته بود هر وقت که شخصی میمرد ستاره ای از آسمان کم میشود. استاد لوین به آریا و خواهر و برادرانش هنگامی که کودک بودند ستاره هایشان را نشان داده بود.
    آریا ستاره خودش را به راحتی در آسمان پیدا کرد اما ستاره ی جان را نتوانست.
    به سمت قایقی که از کشتی آویزان بود رفت و در آن نشست.
    برگشت تا گوست را به داخل قایق بیاورد اما هنگامی که دوباره در قایق نشست شخصی رو به رویش نشسته بود.
    مرد کلاهش را از سرش برداشت.
    آریا حالا فهمیده بود، آن فرد جیکن هگار بود.
    جیکن بر صورتش دستی کشید.
    اما حالا به جای جیکن ،سیریو فورل در برابرش نشسته بود.
    آریا دستی بر چهره ی مرد کشید و این بار مردی را دید با چشمان بنفش و موهای نقره ای.
    آریا این فرد را فقط در کتاب ها دیده بود.
    زیر لب زمزمه کرد :(پرنس ریگار تارگرین.)
    با خودش فکر کرد :( اگر این فرد پرنس ریگار باشه…
    آزور آهای واقعی نه استنیس بود نه جان و نه دنریس
    آزور آهای واقعی ریگار بود…….

      نقل قول

  • Nika:
    به روی عرشه آمد .طوفان بخش هایی از کشتی را خراب کرده بو ولی فرصتی برای تعمیر آن نداشتند‌.
    تنها چیزی که مهم بود دور شدن از وستروس بود….

    واقعاً باید بگم که تحت تاثیر قرار گرفتم. چه ایده جالبی. با تمام پایان‌بندی‌هایی که تا امروز خونده بودیم فرق داشت :good: :good: :respect: :respect:

      نقل قول

  • م.م.استارک: واقعاً باید بگم که تحت تاثیر قرار گرفتم. چه ایده جالبی. با تمام پایان‌بندی‌هایی که تا امروز خونده بودیم فرق داشت

    ممنونم به پای بقیه دوستان نمیرسه ولی سعیم رو کردم :rose:

      نقل قول

نظر شما چیست؟

:bye: 
:good: 
:negative: 
:scratch: 
:wacko: 
:yahoo: 
B-) 
:heart: 
:rose: 
:-) 
:whistle: 
:yes: 
:cry: 
:mail: 
:-( 
:unsure: 
;-) 
:head: 
:lol: 
:ostad: 
:faight: 
:ssad: 
:shame: 
:og: 
:shook: 
:sleep: 
:cheer: 
:tanbih: 
:mass: 
:snaped: 
:donot: 
:cun: 
:gslol: 
:winksmile: 
:secret: 
:stop: 
:bl: 
:respect: 
:sh: 
:shok: 
:angry: 
:noo: 
:han: 
:sf: 
:aa: 
:notme: 
:fight: 
:gol: