دانلود فصل پایانی

و بالاخره فصل پایانی. آخرین فصل از کتاب عظیم یورش شمشیرها، کتاب سوم از مجموعه‌ی نغمه‌ یخ و آتش. دوستان باور کنید که تموم شد. آقا تموم شد. به خدا تموم شد (ّبا اشک شوق )

نمیدونید چه حس خوبی دارم. انگار یه بار عظیم از روی دوشم برداشته شده که قطعاً همینطور هم هست. اول از همه از تمام شما بابت این مدت طولانی و انتظار فراوان عذرخواهی می‌کنم. میدونم که بعضی از شما تمام این دو سال رو همراه ما بودید و تاخیرها و ماجراهای مختلف رو تحمل کردید و دست از همراهی برنداشتید.

اما بدونید که من قطعاً از بخش مهمی از عمر و زندگی خودم صرف این کار کردم. سایر بچه‌های گروه هم کم یا زیاد همینطور. من هیچی، اما به خدا باید قدردان تک تک اعضای گروه ترجمه بود که اگه نبودن من به تنهایی عمراً از پس این کار برنمی‌اومدم. با تشکر از همه‌ی اونها آخرین فصل رو هم تقدیمتون می‌کنیم.

البته قبل از دانلود حتماً توصیه می‌کنم که نوشته‌ی ریگار عزیر رو بخونید. خیلی جالبه:

وقتی فصل ۸۰ تموم شد داشتم از عصبانیت منفجر مشدم. این همه جنگ و نبرد و کشته شدن ادم بی گناه فقط به خاطر زیاده‌خواهی و طمع یک مرد و هوس یک زن! دیگه با خودم گفتم این آخر داستانه و فصل بعدی زیاد مهم نیست و حتی اگه مهم باشه به پای اینا نمیرسه ولی بااین حال مجبور بودم بخونم، بی‌خبر از بلایی که مارتین قرار بود با این فصل ماخره سرم بیاره! شروع کردم به خوندن و موجی از خشم همون ابتدا وجودم رو فرا گرفت. این همه شخصیت و داستان و نکته بعدش مارتین اومده ایشون رو انتخاب کرده! میخواستم پاشم برم خفه‌ش کنم. دلم میگفتم دیگه نخون اما نمی‌شد. کم کم رفتم جلوتر به جایی رسیدم که خشم جاشو به  حس نفرت و انتقام داد. اما یه ایرادی وجود داشت. هرچقدر جلو میرفتم میدیدم یه جای کار میلنگه و یه چیزی ایراد داره. توی دیالوگ‌ها راز و رمزی بود که سردرنمی‌اوردم و به امید فهمیدن متن رو ادامه دادم اما زمانی که به انتها رسیدم سکوت وجودم رو فراگرفت. سکوتی آمیخته با ترس و امید! و سپس شعله‌ای کوچک به داغی آتش وحشی و به روشنی لایت‌برینگر در درونم روشن شد. شعله‌ای باطعم تمامی حس‌ها،نفرت، انتقام، شادی، عصبانیت، هیجان،….اصلا نمی‌تونستم تفکیکشون کنم! و در آخر فقط دو جمله در ذهنم مدام فریاد زده میشد…..زمستان می‌آید و شمال هرگز از یاد نخواهد برد………