یک هفته سخت و پر دردسر و حالا بالاخره فصل جدید. باورکنید که این هفته یه جورایی زیر فشار کار سایت و زندگی له شدم. الان بالاخره با هم زحمتی بود این فصل رو آماده کردم. بابت تاخیر هم ببخشید. فقط نگرانم به خاطر شتابی که داشتم کمی کیفیت این فصل پایین باشه. پس اگه مشکلی بود دوباره ویرایش میشه و برای اونایی که خریدن هم قابل دانلوده. و حالا بخشهایی از شروع فصل:
دروازه داسکندیل بسته و مسدود بود. از میان تاریکی قبل از سپیدهدم، دیوارهای شهر درخششی رنگ پریده داشت. بر روی برج و بارو آن حلقههای مه همانند نگهبانانی شبحمانند حرکت میکردند. تعدادی ارابه و گاری گاوکش بیرون دروازه صف کشیده و منتظر طلوع خورشید بودند. بریین پشت مقداری شلغم جای گرفت. ماهیچه ساق پایش درد میکرد و پیاده شدن و کشیدن پاها احساس خوبی داشت. اندک زمانی بعد ارابه دیگری با سر و صدا از میان جنگل آمد. هنگامی که آسمان شروع به روشن شدن نمود، طول صف به یکچهارم مایل رسید.
کشاورزان کنجکاوانه نگاهش میکردند، ولی هیچکس با او حرف نزد. بریین به خودش گفت، این منم که باهاشون حرف بزنم، ولی همیشه صحبت کردن با غریبهها برایش سخت مینمود. حتی به عنوان یک دختر هم خجالتی بود. سالهای طولانی تحقیر فقط او را خجالتیتر ساخت. من باید پی سانسا رو بگیرم. وگرنه چطور میخوام پیداش کنم؟ او گلویش را صاف کرد و به زنی روی گاری شلغم گفت: «خانم، ممکنه شما خواهر منو توی جاده دیده باشین؟ یه دوشیزه جوان، سیزدهساله با زیبا، چشمان آبی و موهای خرمایی. اون ممکنه با یه شوالیه مست در حال سفر باشه.»
زن سرش را تکان داد، ولی شوهرش گفت: «شرط میبندم دیگه دوشیزه نیست. اون دختر بینوا اسمم داشت؟»
ذهن بریین خالی بود. من باید یه اسمی براش درست کنم. هر اسمی کفایت میکرد، ولی چیزی به ذهنش نیامد.
«اسم نداره؟ خب، جاده پر از دختران بینام و نشونه.»
همسرش گفت: «قبرستون از اونم پُرتَره.»
با طلوع سپیدهدم، نگهبانان بر روی باروها ظاهر شدند. کشاورزان سوار گاریهایشان شده و افسارها را تکان دادند. بریین هم سوار شد و نگاه مختصری به پشت خود انداخت. بیشتر صفِ منتظر ورود به داسکندیل، کشاورزانی با بارهای میوه و سبزی برای فروش بودند. یک جفت شهرنشین ثروتمند بر روی مرکبهای راهوری در جایی پشت سر او نشسته بودند، و عقبتر از آنها پسرک لاغری را بر روی اسب ابلقی دید. هیچ نشانی از دو شوالیه یا موش دیوانه سر شادریچ نبود.
نگهبانان تقریبا بدون نگاه کردن گاریها را به داخل میفرستادند، ولی هنگامی که بریین به دروازه رسید باعث توقف آنها شد. فرمانده فریاد زد، «تو، بایست!»
داداش، فشار نیار به خودت، درسته که یه مسئولیتی برا خودت تعریف کردی با ترجمه این کتاب، ولی فک نکنم کسی راضی باشه به قیمت فشار آوردن به خودت، ترجمه ها رو سر وقت برسونی.
vahidنقل قول
ممنون…
خریداری شد.
محمدحسین جعفریاننقل قول
هورا فصل جدییییییید
دنریسنقل قول
برین مگه ازدواج کرده
اونم ۳ بار
دنریسنقل قول
کیفیتش ok بود . زیاد سخت نگیرید …
ariaنقل قول
نه سه بار نامزد کرده … قبلاً هم اشاره شده بود .
ariaنقل قول
ینی کاملن داره جونم بالا میاد که اینجوری فصل به فصل میاد بعد در یک ربع خونده میشه و باز باید صبر کنم تا فصل بعد! نه که اعتراضی باشه ها؛ نه! صرفن خواستم بگم له شدم! اگه درسامو اینجوری میخوندم الان دکترا رو هم تموم کرده بودم:))
nargesنقل قول
با رسیدن به فصل نه افرادی که شارژ خودشون
۵ تومن بود دوباره شارژ کردن فک کنم این میتونه یک
روحیه جدید به بچه ها ترجمه بده خدا قوت
عرفاننقل قول
سلام خسته نباشید امروز که فروشگاه در دسترس نیست. دیر رسیدم الان نمی تونم بخرم
امیدوارم هر چه زودتر فروشگاه راه بییفته.
شادینقل قول
به به چقد خوشگل کردین سایت رو کریسمس چه به سایت میاد
ممنون بابته فصل جدید
opalنقل قول
با عرض پوزش، به علت تغییر سرور سایت، فروشگاه موقتاً تعطیل است. اما نگران نباشید، خیلی زود برمیگردیم!.
من نمیتونم فصلا رو بگیرم، ارور میده. مشکل از منه یا سایت مشکل داره؟ چون کلاً سایت شما برای من با ف.یلتر شکن باز میشه…
یاسینقل قول
ببخشید فکر میکردم که فروشگاه رو باز کردم.
الان بازه و میتونید خرید کنید.
م.م.استارکنقل قول
مسخره ها خب لاقل ارزونتر بفروشید من الان زیر بیپولی دارم له میشم
25نقل قول
م.م.استارکنقل قول
وام بده!!!!
Masoodنقل قول
چقدر قسمتهایی که برین راوی میشه بی مزست. کلا یه اشکال کار مارتین اینه که داستان بیش از حد بزرگش کرده.
آرشنقل قول