با سلام
اسم من آرمان صبوری هست که اینجا نام مستعارم میشه(آ. ص. اسنو)پرچم جان اسنو بالاس
من این افتخارو دارم که در این سایت در خدمت شما باشم.
این اولین تجربه ی ترجمه ی من در طول زندگی بوده است و ممکنه ایراداتی داشته باشه پس به بزرگی خودتان ببخشید
_________________________________________________________________________________
خانهای در سانتافه، نیو مکزیکو. دوصندلی چرم وینگ بک روبروی هم. داستان نویس معروف مارتین روی یکی و من روی دیگری نشسته بودم. در سمت چپ من، در یک قفسه کتابی کوچک بود.
این مصاحبه فشرده و ویرایش شده است، ولی نه زیاد.
مصاحبه ی جیم ویندولف با جورج آر. آر. مارتین |
جیم: هنگامی که شما برای اولین بار این ایده را در سر خود پروراندید در سال ۱۹۹۱ بود، آیا شما میدانستید که این تنها یک رمان است، اما مثل بسیاری از رمانها نیست؟
جورج:اولین فکری که به نظر من امد در فصل اول، در کتاب اول، مواجهی خوانوادهی استارک با تولههای دایروولف بود، لحظه ای اندیشیدم و فهمیدم که این ایده از هیچ جا نیامده. من در واقع داشتم یک کار متفاوت از بقیه کارهایم را می نوشتم که با سبک من متفاوت بود. ولی من نشستم و آن فصل را نوشتم و در آن زمان منجر به نوشتن فصل دوم شد. فصل دوم کتلین بود و آن زمان بود که خبر میآورند دست پادشاه مرده است. خب این نوعی تحقق بود و من در آن زمان نمی دانستم که این یک داستان کوتاه است یا یک فصل از رمان!
اما پس از آن که من فصل دوم را نوشتم، دیدگاهم تغیر کرد. درست در آغاز جولای سال۱۹۹۱من تصمیمی مهمی گرفتم. فکر کردم به جای داشتن یک شخصیت برای پیشبرد داستان، از تعداد بیشتری استفاده کنم. من تصمیم به نوشتن کتابی بزرگ گرفتم. آن زمان از زبان دو شخصیت نوشته بودم و وقتی شما دو شخصیت داشتید، چرا سه، چهار، پنج، شش یا هفت شخصیت نداشته باشید؟
من در ابتدا یک سه گانه در نظر داشتم و این چیزی بود که میخواستم برای فروش بگذارم. در آن زمان تاکلین در واقع یک سه گانه ننوشت، بلکه یک کتاب نوشته بود. یک رمان طولانی به نام ارباب حلقهها. اما ناشر آن در دههی پنجاه گفت: «این برای یک رمان طولانی است، پس ما آن را به یک سه گانه تقسیم میکنیم» بنا براین سه گانهی ارباب حلقه ها بود که این قدر موفقیت آمیز شد. پس من آن سه گانه را نوشتم، ولی بعد از آن خیلیها می گفتند: «نه، تو میتوانی بیشتر ادامه بدهی» و مثل آن مواجه شدم. پس نوشتن من سرعت گرفت و فراتر از یک سه گانه شد. من در واقع درحال نوشتن یک رمان نبودم. من یک مگا رمان مینوشتم! بعد سه گانهی من تبدیل به چهار کتاب شد. و بعد از یک وقفه ی کوتاه، شش کتاب و الان من آن را در هفت کتاب ثابت نگه داشته ام. امیدوارم قادر باشم آن را در هفت کتاب پایان دهم.
شما فکر می کنید این طولانی است؟ حقیقت این است که این یک سه گانه نبود. این یک رمان طولانی بود. واقعاً، واقعاً طولانی.
جیم:شما وقتی داشتید صحنههای وینترفل را مینوشتید ناگاه به صحنهی دینریس میرفتید. درست در یک مکان دیگر چرا؟
جورج: خیلی زود درست در تابستان سال۱۹۹۱در بارهی دینریس ایدههایی به من الهام شدند. من میدانستم او در یک قاره ی دیگر است و همچنین میدانستم بعدها نقشههایی دربارهی مکان او رسم میشود. من میخواستم چند قاره بسازم و یکی به نام وستروس. او در تبعید بود و من میدانستم که این یک خروج از ساختار است. و این چیز کوچکی بود که من از تالکین قرض گرفتم. اگر شما در ارباب حلقهها دقت کنید همه چیز در شایر با تولد بیلبو آغاز میشود. خوانندهی داستان در آن زمان یک نقشهی فرضی در ذهنش رسم کرده که شایر درون ذهن او تمام دنیا بوده، ولی بعداً با اتفاقاتی که بعد از آن میافتد آنها از شایر خارج شده و سفری حماسی را آغاز کردند و پس از آن دنیای (ذهنی) خوانندهی داستان بزرگتر وبزرگتر میشد. من هم وقتی خواننده را غرق در وینترفل کرده بودم، درست در همان لحظه به صحنههای دوردست می بردم.
ادامه دارد…
پذیرای نظرات شما دوستان هستم. در صورت استقبال شما عزیزان قسمت بعدی اضافه میشود.
خیلی خوبه,صد درصد ادامه اش بگذارید.کاشکی همین حالا کاملش میگذاشتید
آرمیننقل قول
لرد اسنوی عزیز، ورودتون رو به جمع نویسندگان سایت تبریک میگم. با این استعداد خوب مطمئنم که خیلی زود یکی از اعضاء فعال سایت میشی و بعد از اون عضوی از گروه ترجمه. مصاحبه خیلی خوبی بود. منم مثل آرمین منتظر ادامهاش هستم سریع
م.م.استارکنقل قول
حتما به یاری خدا فردا ادامشو میگذارم
آ.ص.اسنونقل قول
ترجمه خوبی بود، موفق باشید
رضانقل قول
خیلی خوب بود ما منتظر ادامه اش هستیم ;)
saraنقل قول
ایشالله که موفق باشی و مقالات خوبی بگذاری.البته حیف که من تا ۱ ماه نیستم که از بقیه ی مصاحبه لذت ببرم ولی امیدوارم وقتی برگشتم آرمان جان هم به یکی از پایه های همیشگی تبدیل شده باشه با کلی مطلب خوب :)
علینقل قول
ممنون از ترجمه فوق العاده .
احیانا” این مارتین داره راست می گه ؟
اینطور داستان نوشتن که به نظر من ترسناکه ، یعنی از حماسی هم آنورتر ، شروع از قلعه وینترفل و
دایروف ها و سپس رفتن به یک قاره دیگر که دنریس تبعید شده در آنجاست ، اولی در برف و دومی در صحرا .
فقط همین ها رو داشت ؟ یعنی تمام آنچه درباره این دنیای عظیم یمدانیم بعدا” به وجود آمده ؟
اگر اینطوری شروع شده میتونم شرط ببندم که در فصل پایان هم ،قلعه وینترفل وقتی بالاخره زمستان تمام می شود محل پایان داستان خواهد بود و البته دنریس و جان اسنو هم یا زنده نیستند یا اسیر قدرت و تبدیل به شخصیت بد داستان شد اند ، چیزی که آریا و برن هم می توانند دچارش شده باشند ،
شاید تعجب کنید ، اما دوست دارم پایان دهنده داستان ، سنسا باشد ، تنها کسی که برخلاف بقیه فقط یک انسان است .
یعنی اینکه در پایان داستان نه اژدها باشد و نه آدر و نه لردهای حیله گر داستان ، جادو و نیرنگ با هم از بی رفته باشند .
شاید همه این حرفهای من غلط از باشد اما مطمئنم که داستان با آرامش پایان خواهد یافت و غم ، نه وسط هلهله لشگریان پیروز !
——————–
پاسخ
آ.ص.اسنو:خب ابتدا باید بگم که هیچکس از پایان داستان خبر نداره،و بر خلاف تصور بعضیا که میگن دنریس،تیریبون،یا جان شخصیت اصلیه اینبرنهست که شخصیت اصلیه
و دوم اینکه جان اسنو میشه رئیس دیوار و خداوندگار دیوار می نامند او راپس شخصیتی مثبتمیشه
و دنریس تارگینم شخصیتی خوبه و داره برده ها را نجات می ده و این یجور مخالفت با برده داری هست و اینکه در این اوضاع نا بسامان یک تارگین میتونه نظمو برقرار کنه و دیوارو حفظ
به نظر من سنسا استارک در پایان همین کتاب می میرد(شاید)
و اینکه شما مریسلا را یادتون رفته مبارزه ی او با آدر؟
فکر نکم کتاب ۷هم پاین بده بر این داستان و فکر کنم تا جلد۱۰هم نوشته بشه
magentaنقل قول
نه اصن خیلی ترجمه بدی بود!! خیلی بدم اومد!!
.
.
ستاد تضعیف روحیه نویسندگان سایت! :mrgreen:
جدای از شوخی ترجمه جوری بود که کسی ندونه فک میکنه مارتین و اون یارو فارسی گفتن و دیکته کردی!
—————————
پاسخ
آ.ص.اسنو:اگه مارتین فارسی بلد بود که دیگه ما غمی نداشتیم!
Masoodنقل قول
اون فصلی که دنریس رفت خونه نامیرایانو بخون! یه چیزی درباره سنسا بود که مطمئن شدم سنسا واسه اینکه حوصله ما رو سر ببره نیومده و یه چیزی تو چنته داره! البته هنوز که به اون پیش بینی نرسیدیم!(ینی عادی بودن و اینا همه کشک!!)
درباره پایان کتاب، پرنسس و ملکه رو خوندی؟ اگه نخوندیی حتمن بخون چون با خوندنش میفهمی که هیچی غیر ممکن نیست و آرامشی قرار نیست بمونه!
Masoodنقل قول
masood جان میشه بگی در مورد سنسا چی بود یادم نمیاد
آرمیننقل قول
اتفاقا”پرنس و ملکه را خونده ام و به نظرم بسیار سطحی بود ،
یعنی واقعا”منتظز بودم خبر برسه که نویسنده آن ، یکی از هواداران مارتین بوده نه خودش !
هرچند قابله درکه که آن تمرکز نغمه روی این کتاب اعمال نشده ولی اگر قرار باشد این داستان هم در آخر با دوئل بین اژدهایان باشه خیلی بی مزه است .
اگر توجه کرده باشید می بینید مارتین دوست نداره از جادو به طور علنی استفاده کنه که اینکار باعث می شه هم باورپذیرتر باشه هم ابهت جاودو بیشتر جلوه کنه .
magentaنقل قول
صفحه ۶۸۳ از جلد دوم! اگه بگم مزش از بین میره! :mrgreen:
البته الانم یا باید سریالو یده باشی با جلوتر از ترجمه باشی تا نشونه هاشو بفهمی!
Masoodنقل قول
کتابای تایخی همشون همینجورین! اون داستان نبود، تاریخ بود! البته من از این نظر گفتم که پایانش اصلن چیزی نبود که به مزاقم خوش بیاد! شاید بقیه هم همین نظرو داشته باشن! اینکه غاصب پیروز شه در حالی که اژدهاهای ملکه به حق بیشتر بودن واقعن ناراحت کننده ست! البته اگه ادامشم مینوشت پایانش خوب میشد ولی چون میدونست خوب میشه ننوشت!!
Masoodنقل قول
ترجمه خوبی بود
ممنون
Coldhandsنقل قول
بسیار عالی بود
لطفا ادامشو بذارید
ممنون
alalehنقل قول
تالکینو نوشتین تاکلین:|
ایماننقل قول